نزدیک ِ غروب بود؛ مامان صدام زد که یه چادر ببَرم براش تا اندازهی همون پارچهی چادر رو بُرش بزنه. گفت "جمعه خوبه برای چادر دوختن، الان میبُرم، فردا پسفردا که حوصلهم گرفت میدوزمش" هیچی نگفتم. سر ِ چادر رو گرفته بودم و با پارچه جفت میکردم.
یه دفه سینهم تیر کشید؛ اونقد شدید بود که پارچه از دستم افتاد و شروع کردم به ماساژ دادنش. مامان ترسید و پرسید که چی شد؟ بازم هیچی نگفتم؛ ابروهام از درد گره خورده بود توو هم و صدام در نمیومد. دیدم مامان داره زیر لب یه چیزی میخونه تند تند فوت میکنه بهم. یکمی که دردش کمتر شد ولش کردم؛ پارچه رو از سر گرفتم.
گفت چی بود؟ گفتم هیچی، تیر کشید یه دفه. گفت سابقه داشته اینطوری تیر بکشه؟ گفتم نه زیاد.
تا آخر ِ کار دائم یواش یواش دعا میخوند و فوت میکرد سمت ِ من.
وضو گرفته بودم، قبل از نماز نگاه به آینه کردم چشمام بی حال شده بودن؛ میخواستم سرمه بکشم که باز تیر کشید سینهم. ماساژش دادم تا آروم بگیره. تیشرتم رو زدم بالا؛ دست گذاشتم روی جای درد و آروم فشار دادم. چشمام رو بسته بودم تا شاید بهتر بتونم حس کنم اگه چیزی اونجاست. هیچی نبود. یکمی حوالیش رو هم لمس کردم اما هیچ توده، تورم یا حالت غیرطبیعی حس نکردم.
با خودم گفتم لابد اینم از علائم ِ جدید ِ قبل از پریوده. درسته که خیلی وقتا از خدا خواستم که زودتر بمیرم؛ اما بعیده اینقد مستجاب الدّعوه باشم و به این زودی یه بلایی سرم بیاد؛ اونم با اون چیزایی که مامان خوند و فوت کرد به من که هیچ...
سر ِ شام هم تکرار شد؛ طوری که مامان بابا متوجه نشن مچ دستم رو آروم کشیدم روی سینهم و به این فکر کردم که چند روز دیگه مونده تا پریود بشم؟