2.18.2024

86

 سلام

نمیدونم دارم به کی سلام میکنم، بعد از چند سال اتفاقی یاد این وبلاگ افتادم و همه پستاشو خوندم و رسیدم به اینجا که کاش نوشتن رو رها نمیکردم، کاش همه این چند سالها مثل یک دفترچه یادداشت خلاصه‌ای میگذاشتم بمونه که الان مثل آلزایمری ها دنبال به یاد آوردن خاطراتم نمیگشتم.

حالا ببینم میتونم ادامه بدم یا نه، اتفاق جدیدی اگر بخوام بنویسم اینه که دیشب بعد از سالها داشتن پریود منظم، یکهو شش روز زودتر اومد سراغم، روزی که میخواستم قرص خوردن رو شروع کنم که پریودم رو عقب بندازم برای مسافرت.

چون تاثیر ویژه ای داشت توی ریدمان توی اعصابم خواستم ذکرش کنم ، همین

6.10.2019

85

ساعت کار تموم شده و باید جمع کنم برم.
از ظهر میون کارا همه 84 پست قبلی این وبلاگ رو خوندم و پرت شدم به پنج شیش سال پیش. چقد چرخ خوردم تا رسیدم به اینجا.
حالا دیگه باز هم مینویسم. باز هم از خوشیا و بگاییا میگم؛ هرچند شاید هیچکس نخونه. یه دلیلشم که اومدم اینجا اینه که دارم به امتحانای پایان ترمم نزدیک میشم. یعنی حاضرم هر کار کنم و نرم سراغ درسا. بزرگ نشدم جانم.
هول هولی دارم این پست رو میذارم که یعنی درش رو باز کردم.
سلام

8.19.2014

84

بین طبقات ِ جهنم ِ دنیایی در رفت و آمدم؛
هر صبح و عصر
آتش می‌بارد و خبری از آرامش نیست.
جهنم ِ خانه و جهنم ِ کار، هر دو غیرقابل تحمل‎اند...

8.10.2014

83

فضولی‎ از آن حس‎هایی‎ست که نمی‎شود به راحتی مهارش کرد؛ لااقل من که اینطور هستم.
هرجور شده بود پیدایش کردم؛ از شانس ِ من آن هم با مشخصات ِ کامل ِ شناسنامه‎ای. کد ملی و شماره شناسنامه و تاریخ تولد و نام ِ پدر.
اسمش را و مشخصاتش را پشت ِ سر ِ هم می‎خوانم؛ لحن ِ خواندم شبیه عاقدی می‎شود که می‌خواهد از عروس خانم ِ نشسته سر ِ سفره‎ی عقد، بله بگیرد.
آخرش هم می‎گویم وکیلم؟ اما هیچ جوابی نمی‎شنوم. سکوت ِ بیش از یک ماهش دارد عقل از سرم می‎برد. 
بلاتکلیفی خر است...

83

اولش با خدا قرار مداری نداشتم؛ فقط دعا می‎کردم و میخواستم که بشه.
بعد گفتم شاید باید مهلت بذارم براش؛ دعا کنم تا فلان روز اتفاق بیوفته.
حالا هیچی نمی‎گم. می‎گم ها؛ اما کم. با ترس، با دلهره از اینکه نکنه خیر نباشه و بشه؛ یا نکنه همه دعاهام بی فایده باشه و نشه.
خیلی بکن نکن میگم به خدا، ازش خجالت میکشم که من بنده‎ام و وظیفه‏‎م چیز ِ دیگه‎ست. 
چه کنم اما که همه‎ی امیدم فقط خداست...

82

دیروز مدیرم مرا صدا زد که بروم طبقه‏‎ی بالا؛ رفتم. یکی از همکاران ِ دیگر و یک مرد جدید داخل اتاق بود. متوجه اوضاعی که در جریان بود نشدم که جناب ِ مدیر خیلی خونسرد و عادی گفتند "من بعد مدیریت ِ این بخش با این آقاست."
من؟ هیچ من؟ نگاه
امروز مدیر ِ اسبق! وقتی مرا دید گفت "خانم خیلی توو فکری" 
گفتم "ناراحتم آقا، خیلی ناراحتم"
گفت "ناراحتی نداره؛ من هستم. دورادور هستم"
لبخند ِ تلخی زدم و رفتم. 
برایم سخت بود از دست دادن ِ شخصی که تازه بلدش شدم. 
اما به این فکر می‎کنم که باید جایگزین کردن ِ آدم‎ها هم را بلد شوم...

81

این مدت سَر و کارم با پدر و مادرها زیاد شده است؛ می‎آیند برای انجام ثبت ِ نام فرزندانشان که به عهده‎ی من است. هرکدامشان یک مدل هستند. بخواهم دسته بندی کنم؛ به اندازه همه‎ی آنهایی که آمدند باید تقسیمشان کنم.
مورد ِ امروز اما فرق داشت؛ بی آنکه بدانم آن آقا چه سمتی در کجا دارد و حتی قبل از اینکه اسمش را بپرسم مثل ِ دیگر والدین احترامش کردم، از خراب بودن ِ آسانسور که موجب شده بود دو طبقه را با عصا زدن بالا بیاید عذرخواهی کردم.
راهنمایی َش کردم برای انجام مراحل ثبت نام. همه‎ی این‎ها جزو وظایفم است.
آخر ِ کار چه شد؟ متوجه شدم که یکی از دوستان صمیمی شخص اول مملکت هستند! انسانی بسیار خوش‎برخورد و با شخصیت به تمام معنا. مرا همراه راننده‎اش علی رغم اصرارم برای پیاده شدن جلوی ایستگاه مترو نزدیک محل ِ کار، تا جلو در ترمینال جنوب رساندند. چرا؟
چون می‎دانست بعد از ساعت اداری آمده و من به خاطرش بیشتر مانده‎ام.
تووی راه برایم صحبت می‎کرد؛ حرف به اینجا رسید که اگر یک وقتی کسی طوری رفتار کرد که موجب ناراحتی تو شد، تو طوری رفتار کن که موجب شرمندگی ِ او شوی.
من امروز کار ِ بدی نکرده بودم، اما شرمنده‎ی محبت و بزرگواری ِ آن مرد شدم. 
سلامت بمانی حاج فرهاد...

6.26.2014

80

این روزها از همان روزهایی ست که باید بنویسمشان، 
باید یادم بماند همه ی خواستم از خدا یک چیز است که نمی‎دانم سرانجامش چه می‏‎شود. اما کاش خدا هم بخواهد و بشود...
طعم شیرین ِ دستمزد ِ کار را امروز چشیدم؛ حق داشتم دو سال حسرتش را بخورم.
روحم موقع ِ خواب دیدن جاهای عجیب و غریب سر می‎زند؛
سینه‎ی راستم چند روز است تیر می‏‎کشد، بیشتر و دردآورتر از همیشه. 
و دلم، دلم بیشتر از همیشه بهانه می‎گیرد و خودم؟ 
سپرده ام به خدا...

6.13.2014

79

نمی‎دانستم باورش کنم یا نه،
گفته بود اگر کسی باشد که یک دختری را بخواهد و نتواند بدستش بیاورد و دلش پیش ِ او باشد، دختر ازدواجش میّسر نمی‏‎شود. همه‎ی گذشته ام جلوی چشمم آمد؛ کسی بود که مرا خواسته باشد برای خودم و برای همیشه، و من نفهمیدم یا نخواستمش؟
اینکه همه‎ی اطرافیانم حس می‎کنند که دیگر دارد از وقت ِ ازدواج ِ من می‎گذرد و دنبال ِ راه حل می‏‎گردند، برایم هیچ خوشایند نیست؛ اینکه در هر مهمانی و جمعی برایم آرزوی خوشبختی می‎کنند گویی که لب ِ مرز ِ ترشیده شدن هستم، حالم را به هم می‏‎زند.
برای من، دختر بودن به بعداً مادر شدنش نمی ارزد...

78

شب ِ نیمه شعبان دعوت بشی جشن ِ ولادت؛ بری میون ِ دست زدنا و کِل کشیدنا، فقط اشک بریزی.
آ خدا من هیچی نمی‎خوام بگم
خودت شاهد بودی دیشب رو دیگه، آره؟

6.03.2014

77

باید بنویسم تا فراموشم نشود
یادم نرود که یک روزی یک فردی به معنی واقعی کلمه "انسان" بود؛
محبت کرد و نه انجام ِ وظیفه
لطف داشت و نه ترحم
وقت گذاشت و منّت نه
برای کسی که نمی‎شناخت و ندیده بود و فقط صدایش را می‎شنید.
آقای "حاجی" یک روز می‎آیم سراغت؛ برایت با دستمزد ِ خودم شیرینی می‎خرم و ثابت می‎کنم که هنوز هم کسانی هستند که قدر ِ محبت را بدانند...

6.02.2014

76

یه نفر هم پیدا بشه به من بگه
"جای دندونت خالی نباشه" 
منم بگم
"هست، غذای لامصب هم هی می‎خواد جاشو پُر کنه..."

5.31.2014

75

یه زمانی از فرط ِ بی‎حوصلگی و سستی و بی‎خوابی به مزخرف بودن ِ زندگی رسیده بودم،
حالا از خستگی و استرس و خوابآلودگی می‏‎گم خب که چی؟
نور ِ امید به دل ِ ما نمی‎تابه انگار؛
تموم هم نمی‎شه راحت شیم...

5.25.2014

74

می‏‎شه یه نفر و ببینی و بعد از چند روز متوجه بشی که طرف لکنت زبون داره،
بعد نه از روی ترحّم و دلسوزی،
که از مدل ِ لکنت داشتنش دلت بخواد اون لحظه‎ای که کلمه به زبونش نمی‎چرخه بری ماچش کنی.
می‎شه ها؛
شده...

5.18.2014

73

خوب می‎توانم مادرم را صبح‎ها تصوّر کنم، که بعد از بیدار شدن از خوابش یک راست می‎آید به اتاق ِ من.
جای خالی‎َم را می‎بیند؛ می‎گوید "الحمدالله"؛  
پتویم را که از عجله مرتب نکردم، تا می‏‎کند؛ چادر نمازم را روی لپتاپم می‎اندازد که خاک نگیرد.
و زیر ِ لب آیت الکرسی می‎خواند...

72

از یک جایی به بعد می‎فهمی که بزرگ شده ای؛
وقتی بعد از خوردن ِ زردآلو هسته اش را برنمی‎داری ببری بشکنی دانه‎اش را بخوری،
وقتی با دیدن ِ قاصدک سراغش نمی‎روی، با چشم‎های بسته آرزو و فوتش نمی‎کنی،
وقتی موقع ِ غذا خوردن حواست به قلم ِ خورش نیست که بگویی مغزش را من می‎خواهم،
وقتی که نزدیک شدن به تاریخ ِ تولدت خوشحالت نکند یا حسّی نداشته باشی، یا نگرانت کند،

5.16.2014

71

نزدیک ِ غروب بود؛ مامان صدام زد که یه چادر ببَرم براش تا اندازه‏‎ی همون پارچه‎ی چادر رو بُرش بزنه. گفت "جمعه خوبه برای چادر دوختن، الان می‎بُرم، فردا پس‎فردا که حوصله‏‎م گرفت می‎دوزمش" هیچی نگفتم. سر ِ چادر رو گرفته بودم و با پارچه جفت می‎کردم.
یه دفه سینه‎م تیر کشید؛ اون‎قد شدید بود که پارچه از دستم افتاد و شروع کردم به ماساژ دادنش. مامان ترسید و پرسید که چی شد؟ بازم هیچی نگفتم؛ ابروهام از درد گره خورده بود توو هم و صدام در نمیومد. دیدم مامان داره زیر لب یه چیزی می‏‎خونه تند تند فوت می‎کنه بهم. یکمی که دردش کمتر شد ولش کردم؛ پارچه رو از سر گرفتم. 
گفت چی بود؟ گفتم هیچی، تیر کشید یه دفه. گفت سابقه داشته این‎طوری تیر بکشه؟ گفتم نه زیاد.
تا آخر ِ کار دائم یواش یواش دعا می‎خوند و فوت می‎کرد سمت ِ من.
وضو گرفته بودم، قبل از نماز نگاه به آینه کردم چشمام بی حال شده بودن؛ می‎خواستم سرمه بکشم که باز تیر کشید سینه‎م. ماساژش دادم تا آروم بگیره. تی‎شرتم رو زدم بالا؛ دست گذاشتم روی جای درد و آروم فشار دادم. چشمام رو بسته بودم تا شاید بهتر بتونم حس کنم اگه چیزی اونجاست. هیچی نبود. یکمی حوالیش رو هم لمس کردم اما هیچ توده، تورم یا حالت غیرطبیعی حس نکردم. 
با خودم گفتم لابد اینم از علائم ِ جدید ِ قبل از پریوده. درسته که خیلی وقتا از خدا خواستم که زودتر بمیرم؛ اما بعیده اینقد مستجاب الدّعوه باشم و به این زودی یه بلایی سرم بیاد؛ اونم با اون چیزایی که مامان خوند و فوت کرد به من که هیچ...
سر ِ شام هم تکرار شد؛ طوری که مامان بابا متوجه نشن مچ دستم رو آروم کشیدم روی سینه‎م و به این فکر کردم که چند روز دیگه مونده تا پریود بشم؟

70

درست است که هیچ چیز از کُشتی نمی‎دانم؛ و تنها ورزشی که دوست دارم تماشایش کنم شنا ست.
اما خب دلیل نمی‎شود مسابقات ِ جهانی را نگاه نکنم؛ برای برد ِ ایران دست به دعا نشوم و 
از قهرمان شدنشان اشک نریزم...

5.15.2014

69

بیرون از خانه بودن و هم کلام شدن با آدم‎های نا آشنا در اتوبوس و مترو هر کدام ماجرای خاص ِ خودش را دارد.
امروز در مترو کنار ِ خانم ِ بارداری ایستاده بودم که شش روز ِ دیگر دخترش به دنیا می‏‎آمد، پرنیا.
در اتوبوس ستایش که هنوز بلد نبود چند سالش است و مادرش، مرا کنار ِ خودشان جا دادند تا کل ِ راه را نایستم. 
اولی از سختی‎ها و مشقت‎های دوران بارداری برایم گفت؛ و دومی از سرنوشت خواهرش که بعد از یازده سال زندگی مشترک با کمک مؤسسه رویان بچه دار می‎شوند و دو هفته بعد پدر ِ بچه در تصادف کشته می‎شود؛ مادر ِ بچه هم بعد از چند ماه و گذراندن همه‎ی دوره های افسردگی یک شب ِ زمستانی بر اثر ِ نشت ِ گاز خفه می‎شود و می‎میرد. بچه‏‏‎ی چند ماهه را عمویش به فرزندی قبول می‎کند.
زن اشک‎هایش را پاک می‎کرد و من فاتحه می‎خواندم...

5.13.2014

68

به سال ِ گذشته همین موقع‎ها فکر می‎کنم؛ به همه‎ی آن حجم ِ درد و ناتوانی. به رو آوردن به اعتصاب ِ آب و غذا برای چهل و چند ساعت. و بی فایده بودنش.
به این روزها فکر می‎کنم، به جرقه‎ای که در زندگی‎ام دارد کم کم جان می‎گیرد.
بی اندازه خوشحالم که آن روزها گذشتند...
به خودم فکر می‎کنم که مدتی‎ست بیشتر از همیشه خودم هستم.
بی هیچ تظاهری...