دارد برای زن ِ یکی از مستأجرهایی که بَست نشستهاند در آن خانهاش و بلند بشو نیستند قسم آیه میخورد که بلند شوید، میخواهم اینجا را تعمیرات کنم که خودم و دخترم بیاییم اینجا زندگی کنیم؛ دروغ میگوید خب یعنی توهمش را زده. من و مادرم آنجا برو نیستیم. به خواهرم هم گفتم گول ِ این حرفهایش را نخور؛ برو یک جایی را پیدا کن زندگی کن برای خودت؛ همسایهی ما بشوی یک روزی که چه؟
خیلی دلم میخواهد بروم مثل ِ سریالهای کرهای جلویش بایستم و داد بزنم که چطور جرأت میکنی از قول ِ خودت این حرفها را میزنی.
دارد میگوید دارم در خرابه زندگی میکنم؛ خودش را میگوید. انگار برای ما اینجا قصر است و خیلی خوش خوشانمان است در این خانه کلنگی ِ پر از خاطرههای مزخرف و وحشتناک.
دارد مظلوم نمایی میکند برای این زن ِ مستأجر که دلشان بسوزد و بلند شوند و بروند و کار به شکایت و دادگاه و آجان کشی نکشد. که بعدش چه شود؟ بدبختی ِ ما شروع شود و از او اصرار که بیایید از این شهر ِ مزخرف برویم یک شهر ِ کوچکتری که ایت ساکس، ایت ریلی ساکس؛ و از ما انکار و ولمان کن تورو جدّ و آبادت.
چون آنجا موطن ِ آقاست؛ چون آقا در آنجا دوست و رفیق دارد، چون آقا زندگی ِ خودش برایش مهم است و ما هیچ کجایش نیستیم.ما یعنی من و مادرم.
شماها در پی ِ براندازی حکومت ِ دیکتاتوری هستید؟ ای آقا! ما در همین خانهمان دچارش هستیم. فیالواقع همیشه همینطور بوده؛ مرد سالاری در خانوادهی ما به طور ِ وحشتناکی نهادینه شده است و هیچ راه ِ گریزی نیست. همواره باید کوتاه آمد؛ چیزی نیست که بشود با آن کنار آمد. یعنی من یکی که نمیتوانم با چنین نظریات و تصمیم گیریهای خودخواهانهای کنار بیایم و بگویم باشد چون شما مرد ِ خانه هستید ما هم میگوییم چشم؛ بردار ما را ببر به فلان دهات کوره اصلاً.
این بیت ِ "رشته ای بر گردنم افکنده دوست/ میکشد هرجا که خاطرخواه ِ اوست" را باید برای اوضاع ِ نابسامان ِ زندگیمان بومی سازی کنم.
آخرش هم به زن ِ مستأجر میگوید که خدا پدرت را رحمت کند که وضعیت ِ مرا درک میکنی؛ وضعیت ِ او فکر میکنید چه حالیست؟
این چنین است که صد سال ِ آزگار است، بله دقیقاً صد سال است که میخواهد این خراب شده ای که درش مستقر هستیم را تعمیرات کند. اما چه کرده؟ هر بار که خواسته دختری شوهر دهد یا مهمانیای چیزی بگیرد یک دستی به یک جایی از خانه کشیده و مراسم که تمام شد باز نشسته تا تلنگ ِ یک جایی در برود بعد تعمیرش کند.
خانهی ما به لحاظ ِ تعمیرشدگی و زوار دررفتگی به مثابهی شلوار جینیست که زانو و پاچه و دکمه و زیپ و همه جایش پاره پوره شده و هر بار مادر ِ خانه دوخت و دوزش کرده؛ اما خب بینی و بین اللهی دیگر رویتان میشود همچین شلواری بپوشید؟ آن هم در حالی که شلوار ِ بهتری دارید که متاسفانه در شهر ِ دیگری پای ِ یک مشت آدم ِ دیگر است!
چه مثال ِ ناشایست و ناملموسی زدم؛ خودم فهمیدم، لطفا بعداً به رویم نیاورید. به هر حال منظورم را رساندم دیگر. نگویید که متوجه نشدید که دلخور میشوم. حالا اگر هم نشدید بگذارید در عین ِ دلخوری برایتان کمی اینجا را توصیف کنم.
از همین اتاق ِ خودم شروع میکنم، از اتاق ِ مکعب شکل ِ من یک وجهش درست آن گوشه آنچنان نم زده که از سقف دیوار را زرد کرده آمده پایین. چند سال پیش به علت ِ گرفتگی ِ ناودان این اتفاق افتاد.عیناً همین نمزدگی در اتاق ِ والدین ِ اینجانب نیز وجود دارد. لکّهی بزرگ ِ دیگری هم به همین دلیل وسط ِ سقف ِ پذیرایی ِ است. در همان پذیرایی یک قسمت ِ کاغذ دیواریش را هم موریانه خورده بود و آقای خانه با مهارت ِ خاصی توسط ِ حشره کش رد ِ جالبی به جا گذاشتند.
یک تکهی بزرگتر هم از سقف ِ هال دو سال پیش در شبی بارانی زارت پایین آمد؛ نگران نباشید به کسی آسیب نرسید. بعد از چند روز هم بنّاهای ماهر به خوبی وصله پینهاش کردند. کاغذ دیواری ِ پشت ِ بخاری هم سوخته.
باز هم بگویم؟ از زمستانی که تمامش از سرما دیک دیک ( میخواستم بگویم تیک تیک اما دیک دیک بیشتر به صدای لرزیدن میآید؛ شما سعی کنید ذهنتان منحرف نشود به چیز ِ دیگری، آفرین) میلرزیم و تابستانی که کلّش از گرما لهله میزنیم؟
لطفاً نیایید بگویید که ای بابا فلانی در چادر زندگی میکند. که من زود میآیم میگویم فلانی هم خانهشان دوبلکس است و فلانی هم خارج است و بیساری هم اصلاً شوهر کرده رفته.
از حق نگذریم و بین ِ خودمان باشد که این خانه هیچ نداشته باشد، حیاط ِ باصفایی دارد؛ بهار و تابستانش دیدنیست. با آن حوض ِ کوچک ِ گرد ِ فواره دار. آخ از درخت ِ توت و انجیر ِ باغچهمان؛ اعتراف میکنم که من عاشق ِ میوههایشان هستم.
میبینید؟ این نوت هم شبیه ِ سریالهای ایرانی شد؛ از اول تا نزدیکای آخرش غمانگیزناک بود؛ اما آخرش به خوبی و خوشی و شیرینی تمام شد.
متأسفانه یا خوشبختانهاش را نمیدانم، فقط میدانم از واقعیتها نمیشود فرار کرد...