11.29.2013

35

عصر اومد کنارم رو تخت نشست و گفت "برا من نمیگی چی شد دیروز؟ تعریف کن خب دیگه؛ من مامانتم دلم می‎خواد بدونم."
از قیافه‏م خونده بود که حوصله‎ی حرف زدن ندارم؛ اولش من من کردم و طفره رفتم. اما بالاخره همه چی رو تعریف کردم. حس و حالم رو گفتم. از سردگمیم، از گیج بودنم. از احساس ِ درموندگی‏ای که دارم. اشک ‏ریختم و گفتم.
سر ِ شب رفتم کنارش، جلوی بخاری نشسته بود و کتاب می‏خوند. دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاهاش. هیچی نگفتم. هیچی نگفت...
آخر شب اومد باز کنارم نشست؛ گفت "از عصر دارم دیوونه می‏شم مادر. دلم می‏خواد زار بزنم برات. نمی‏دونم چطوری باید راهنماییت کنم و بگم چیکار کنی. همه دخترا توو این لحظه‏های زندگیشون خوشحالن و قند توو دلشون آب می‏شه اما بچه‏ی من چرا باید اوضاعش این‏طور باشه ؟"
بغضم رو قورت دادم، گفتم حالا بیشتر فکر می‏کنم و یه تصمیمی می‏گیرم. الان دیروقته، برو بخواب مامانی.
گفت "آره کاش فکر و خیال نیاد به سرم و خوابم ببره."
من؟ من دلم می‏خواد بمیرم و فکر و خیال ِ زندگی ِ کوفتی ِ آینده‏م خوابی رو که به زور ِ قرص میاد سراغ ِ مامانم رو از سرش نبره...

34

احوال ِ مرا اگر جویا باشید
دختری هستم در آستانه‏ی تصمیم‎گیری برای زندگی ِ آینده‏ام.
یک پایم در گذشته است و یک پایم در آینده؛ تصورش را بکنید چه در "حال" می‎گذرد.
و به زودی چه بر سر ِ خودم و پاهایم خواهد آمد...

11.26.2013

33

می‌خاستم بیایم یک پست ِ بلند بالا در وصف ِ مادر ِ گل و عزیزتر از جانم بنویسم، که متوجه حضور ِ یک ویروس ِ فلان فلان شده‌ای در لپتاپ خود شدم.
ویروس مذکور چنان وقاحتی داشت که به من اجازه‌ی پست گذاشتن در وبلاگم را نمی‌داد.
البته که دخلش را آوردم. یس، آی اَم اَن اینجینیر :] البته با کمک ِ یکی از دوستان که از من بیشتر معندس است.
حالا اما همین‌قدر بگویم که من مهربان‌ترین و زیباترین و فداکارترین و باگذشت‌ترین و هنرمندترین مادر ِ دنیا را دارم. هرچقدر بگویم باز هم نمی‌توانم توصیفش کنم. 
کاش من هم به مادرم رفته باشم...

11.24.2013

32

هیچ‏وقت به این موضوع دقت نکرده بودم که موهای رنگ شده تا مد‏ت‏ها بعد از شست و شو بوی رنگ می‎دهند،
نه عطر ِ شامپو.
حالا که موهایم را بو می‏کنم و توقع ِ استشمام ِ عطر ِ قهوه دارم و نصیبم نمی‏شود چه فایده که موهایم دیگر سفید نیستند؟

31

اگر یکی از دوستان ِ قدیمی‎تان یک روزی ناگهان بعد از مدت‎ها با شما تماس گرفت و گفت می‎خاستم حالت را بپرسم و
کار ِ خاصی نداشت تا برایش انجام بدهی، شک کن.
شاید آن روز، روز ِ تولدش بوده و همراه ِ اول بیست و چهار ساعت مکالمه‏ی رایگان به او هدیه کرده.

11.22.2013

30

عصر ِ جمعه مادر ِ سرماخورده‏ت رو ببری دکتر و بری داروهاش رواز داروخونه بگیری. مدتی که اونجا هستی دیوانه بشی از اینکه ببینی ملت انگار که اومدن بقالی؛ هرکی هر چی دوست داره سفارش می‏ده و می‏خره؛ و نگران ِ این بشی اکثراً هم برای بچه‏هاشون دارو می‎گیرن.
غروب بشه بری درمانگاه تا مادرت دوتا آمپولش رو بزنه. توو اتاق ِ تزریقات یه خانمی باشه که دائم زیر ِ لب اسم ِ بچه‏ش رو صدا بزنه و بعد هم بفهمی که پسر ِ یک سال و نیمه‏ش امروز فوت شده.
آخدا انصافانه‏ست؟

11.21.2013

29

خوب است که همه چیز را ننویسم؛
دردهایم را، غصه‏هایم را، شب‏های پر از تنهاییم را.
اگر بنویسم می‏ماند؛ آن غم برای همیشه ثبت می‏شود و هروقت بخوانمش لحظه‏هایش برایم تداعی می‏شود.
برای من که فراموش‏کاری از ویژگی‏های بارز ِ شخصیتم شده است.
ننوشتن ِ بعضی حس‏ها بهترین راه برای حفظ ِ قدری آرامش در آینده است...

28

دو تا بلیط ِ استخر از تابستان تووی کیف ِ پولم مانده بود. حوصله‎ی تنهایی استخر رفتن را نداشتم؛ یعنی این روزها حوصله‏ی تنهایی خیلی کارها کردن را ندارم. دیروز به دخترها (دو خواهرزاده‏ام) قول دادم که فردا صبح ببرمشان استخر.
بهترین فرصت برای خلاص شدن از دست ِ آن دو بلیط بود. شب بهشان سپردم که از ساعت ِ نه شروع کنند مرا صدا زدن تا اگر خدا بخواهد برای ساعت ِ ده از خواب بیدار شوم و مایو و شال و کلاه کنیم و برویم.
زیر ِ باران رفتیم استخر و خیس شدیم و آنجا هم که خیس بودیم و زیر ِ باران هم خیس برگشتیم. آن‏جا جلوی ِ زن‏ها ادای خاله‏های مهربان و حوصله‏دار را درمی‏آوردم و به دخترها می‏گفتم یالا شنا کنید و بروید شیرجه بزنید و بیایید مسابقه بدهیم و به من پروانه یاد بدهید و این صحبت‏ها. به نظر ِ خودم آن‏جا مثل ِ آدم‏های بی‏غم بودم. (در شهر ِ پدری‏ام یک دیوانه‏ای زیست می‏کند که به او "علی بی‏غم" می‏گویند)
این‏که سرم گرم باشد کمک می‎کند که این همه پریشان احوال نباشم؛ این همه غم‏دار نباشم. مدتی‏ست تصمیم گرفته‏ام بروم دوره‏ی کمک‏های اولیه را ببینم؛ اما هم تنبلی می‏کنم، هم اینکه از آمپول زدن می‏ترسم. آمپول زدن برای خودم نه ها؛ برای کسی. جرأتش را ندارم؛ بهتر بگویم دلش را ندارم و هر آینه ممکن است غش کنم. ولی اگر خودم مریض بشوم اولین پیشنهادم به دکتر این است که آمپول تجویز کنید لطفاً؛ چرا که دوست دارم زودتر خوب شوم. چراتر که اعصاب ِ و حوصله‎ی مریض بودن را هم ندارم. مخصوصاً تنهایی مریض بودن را.
امشب خواهرم داشت طرز ِ استفاده از دستگاه تست قند ِ خون را به من آموزش میداد که بروم به پرستار ِ مادربزرگم یاد بدهم. روی مادرم امتحان کرد و دیدیم که ای وای خیلی قندش بالاست. هرچند که تحت ِ کنترل است دیابتش مثلاً. ترسید؛ همان لحظه قرص‏هایش را خورد و لب به شام نزد. تقریباً هر نیم ساعت به خوردنی‏های این چند روزش اشاره می‏کرد که یعنی رعایت ِ غذایی نکردم و این‏طور شده. آرامَش کردم و گفتم به گذشته فکر نکن که چه خوردم و چه کردم. برنامه ریزی می‎کنیم از فردا هر روز عصر می‏رویم پیاده روی؛ آن‏هم تند. عرق گزنه می‏خرم برایت. یک آزمایش جدید هم می‏دهی و می‏رویم از دکتر ِ تغذیه رژیم غذایی مناسب می‏گیریم. با سر حرف‏هایم را تایید می‏کرد.
حالا از فردا سرگرم ِ پیاده روی با مادرم خواهم شد. از این اتاق بیرون می‎روم و آدم‏ها و خیابان‏ها را دید می‏زنم. خوبی ِ پیاده روی با مادرم این است که بلیط نمی‏خواهد، جرأتش را دارم و درضمن تنها هم نیستم.
از فردا می‏توانید مرا "آلا بی‏غم" صدا بزنید... 

11.19.2013

27

در خانه‏ی ما برای دختران ابرو برداشتن و رنگ کردن ِ موها و این قبیل قرتی بازی ها قبل از مزدوج شدن تابوست. بله اینجا ایران است به سنه‏ی 2013 میلادی و 1392 خورشیدی.
خلاصه که همین است که هست و ما هم گفتیم چشم، و خداوند ِ متعال را به واسطه‏ی نداشتن ِ ابروهای به سان ِ پاچه‏ی بز همواره شکرگزار بوده‏ایم.
اما خب سفید شدن ِ مو که دیگر دست ِ من نیست آقا جان. ژنتیکم است، در خونم است، در آن دی‏اِن‎اِی ِ کوفتی‏ام است.
همین مانده بود که معلم ِ کلاس اول ِ دبستانم امروز به من بگوید "واااای آلا چقد موهات سفید شده دختر! دیگه واجب شد تا پیرتر نشدی امسال شوهرت بدیم" و بعد هم آخر ِ مجلس بلند داد بزند "برای خوشبختی ِ این دخترمون هم که پذیرایی کردن صلوات بفرستید." من؟ من هیچ، من نگاه.
این‏طور شد که بنده به طور ِ مخفیانه تابو را شکستم و خواهر ِ مبارکم را گول زدم تا بیاید منزل ِ ما و موهای این‏جانب را به رنگ ِ آغشته گرداند. رنگ ِ کاملاً مشابه ِ همین موهای طبیعی‏ام. مشکی دیگر، اگر خیلی کنجکاو هستید شماره‏اش را هم می‏گویم، اِن سه.
شاید مسخره به نظر بیاید اما هیجانش را داشتم، یک جور حس ِ بزرگ شدن انگار بود. بعد از حمام از شوقم میان ِ موهای خیسم دنبال ِ تارهای سفید گشتم و دیدم که نه، اثری ازشان باقی نمانده‏ است.
تا چند روز هم ذوقش را دارم؛ هی می‎روم جلوی آینه دست به موهایم می‎کشم و لبخند می‏زنم و حس ِ متناقض ِ بزرگ شدن همراه با جوان‏تر شدن خواهم داشت...

11.18.2013

26

برای خودم یک جمله‏ای دارم که چهار فعل ِ لذت بخش ِ زندگانی را بیان می‏کند؛ یکی از آنها "خوردن" است.
اساساً بنده آدم ِ هله هوله پز و هله هوله خوری هستم؛ قسمت ِ اعظم ِ پول ِ دریافتی را خرج ِ خرید ِ همین خوراکی ها می‏کنم و از خوردنشان لذت ِ وافر می‏برم.
سراغ ِ غذاها نمی‏روم چون شاید کمتر از انگشتان ِ دست غذاهایی باشد که دوست نداشته باشم؛ و برایم سخت است انتخاب ِ غذای مورد ِ علاقه. از کباب و آبگوشت و کله پاچه و ماکارونی و لوبیا پلو و لازانیا تا املت و حلیم و حتا نون پنیر سبزی را به شدت دوست می‏دارم. خصوصا ً که دست پخت ِ مادر ِ عزیزتر از جانم باشد.
اما از هله هوله بخواهم برایتان بگویم، قبلش از این حس می‏گویم که ببینم برای شما هم اتفاق افتاده یا نه. که وقتی یک قاشق از غذا یا دسری را در دهانتان می‎گذارید احساس می‎کنید که یک طوری‎تان شده. یک طور ِ خوب که دلتان نیاید آن لقمه را قورت بدهید حتا. من برای خودم به ارگاسم تشبیهش می‏کنم. ولی خب هر کسی به نوعی.
حالا برایتان میگویم کِی از خوردن ِ هله هوله به ارگاسم رسیدم؛ اولین بار کرم کارامل ِ دست ساز ِ خواهرم مرا دچار ِ این حالت کرد. برای یک مهمانی درست کرده بود و من وقتی یک قاشق از کارامل خوردم، خدا خدا کردم که هیچ کدام از مهمان‎ها کارامل دوست نداشته باشند و بماند برای من و بقیه‏اش هرچه بود را تنها تنها خوردم.
دومین بار زمانی بود که برای تست کِرم قهوه‏ی کاله را خریدم. زیاد امیدی نداشتم که اُنچنان طعم ِ قابل ِ قبولی داشته باشد اما کورخوانده بودم ، بینی و بین اللهی بسیار دلچسب بود. جدای از بسته بندی ِ دوتایی ِ جذاب و لیوان ِ درددار و قاشق ِ تاشوی همراهش. جا دارد از همین تریبون خدمت ِ کارکنان ِ کارخانه‏ی کاله، مخصوصاً افراد ِ مشغول در خط ِ تولید ِ کرم قهوه، خسته نباشید عرض کنم.
و سومین و آخرین باری که بنده به این حس ِ خوشآیند نائل گردیدیم به نوعی ریسک ِ بزرگی بود؛ در فروشگاه چشمم به تیرامیسو افتاد؛ محصول ِ شرکت ِ سیجانی، که خب برند ِ نا آشنا احتمال ِ پشیمان شدن از خرید را افزایش می‏داد؛ مخصوصاً که تا آن روز تیرامیسو نخورده بودم. توکل بر خدا کرده و خریدمش. طاقت نیاوردم و در حال ِ رفتن به سمت ِ خانه بازش کردم و شروع کردم به خوردنش در خیابان. همان لحظه بود که ناگهان ایستادم و پاهایم را بهم چسباندم. آری الحق و الانصاف که تیرامیسوی معرکه‎ای ساخته بودند؛ خداوند خیر ِ دنیا و آخرت نصیبشان گرداند.
در آخر باید به نکته‏ای اشاره کنم که بنده حدود ِ پنجاه کیلوگرم بیشتر وزن ندارم. احساس کردم بعد از خواندن ِ این متن تصورتان از من یک دختر ِ چاقال خواهد بود. خواستم از گمراهی ِ احتمالی درتان بیاورم...

25

امشب مادرم از من قول گرفت که شب زود بخوابم تا فردا صبح که مرا بیدار می‏کند، بیدار بشوم و همراهش به منزل ِ معلم ِ اول ِ دبستانم بروم. چه خبر است؟ خب معلوم است دیگر، این روزها همه در خانه‏هایشان روضه می‎گیرند، شما چطور؟
البته ماجرای این یکی روضه گرفتن فرق دارد، برای دختر شوهر دادن نیست. معلم ِ اول ِ دبستان ِ من هیچ‏وقت بچه‏دار نشد. آن زمان‏ها همکار ِ مادرم بود، چند سالی‏ست که بازنشسته شده است و از این جور جلسات هر ماه در خانه‏اش برپا می‏کند. می‏شود گفت که هم محله‏ای هستیم. امروز به مادرم گفته بود که به آلا بگو بیاید اینجا پذیرایی کند، من معلمش بودم حق به گردنش دارم.
نمی‏دانم واقعاً نیاز بوده که پای ِ حق ِ معلمی را وسط بکشد یا نه.
پارسال هم از همین عبارت برای دعوت ِ من به خانه‏اش استفاده کرد. هر روز هم آخر ِ کار می‏گفت فلان دوستم پسرش بیسار است بهشان بگویم که یک دختر ِ خوبی مث ِ تو دارم من. و فکر می‏کرد من قند در دل و همه جایم آب می‏شود و فردایش مشتاق تر خواهم آمد.
خودمانیم دیگر، این‏طور نبود که قند در دلم آب شود؛ اما خب بدم هم نمی‏آمد. ولی من هیچ‏وقت دنبال ِ این مسائل نبودم. آرا بیرا نمی‏کردم بروم فلان مجلس ِ زنانه بلکه برایم خاستگار پیدا شود.
من از همان دورانی که عقلم رسید دوست داشتم درس بخوانم و در دانشگاه رشته‏ای را تحصیل کنم که برایش بازار ِ کار وجود داشته باشد و بعد از آن هم یکسره بروم بشتابم به سوی کار و استقلال ِ اندکی پیدا کنم و طعمش را بچشم. اما چه شد؟
فی الواقع هیچ نشد.
درس خواندم و به ظاهر مهندس شدم، اما شرایط ِ سرکار رفتن برایم جور نشد؛ جورش نکردند. می‏خواهم مودبانه بگویم نذاشتند؛ نذاشت.
حالا فردا می‏خواهم بروم خانه‏ی معلم کلاس ِ اول ِ دبستانم، به مهمان‏هایش شیرکاکائو تعارف کنم و ادای دخترهای دم ِ بخت را دربیاروم. ببینم پیشانی‏ام مرا کجا خواهد نشاند...

11.17.2013

24

تایل مثلاً: بیداری ِ اسلامی به پایتخت ِ ایران رسید.
چگونه؟
این‏گونه که همه‏ی فک و فامیل‏های دختردار ِ ما دهه‏ی اول دوم سوم و چهارم و الی آخر ِ محرم را  در منزل ِ خود روضه برپا کرده‏اند.
ان‎شاالله پس از پایان ِ ماه ِ صفر برای مراسم ِ عقد کنان نیز دعوت خواهیم شد.

23

 عصر رفته بودم خانه‏ی دوست ِ صمیمی‏ام؛ لپتاپش را آورد و فیس‏بوک ِ مزخرف را باز کرد و عکس ِ چند زوج را نشانم داد و برایم گفت، چه گفت؟
از دختر ِ دیپلمه‏ای گفت که ساکن ِ یکی از محله‏های پایین‏شهر است و نمی‏دانم با کدام واسطه با پسری ازدواج کرده که ساکن ِ آلمان بوده و آمده دختر را گرفته و برده (و خورده).
از خواهر ِ همان دختر گفت که یکی دو مرتبه برای سر زدن به خاله‏اش در مناطق ِ اعیان نشین ِ شهر دیده شده و جوانی رشید و خوش‏تیپ و خوش‏هیکل و بادی بیلدینگ‏طور (که من از دیدن قطر دور ِ بازوهایشان می‏خواستم بالا بیاورم، اما دوستم برایشان ضعف می‏رفت) عاشقش شده و آمده از ایـــــنجا (دارغوزآباد) دختره را گرفته برده آنــــجا (نیاوران)
از یک دختری گفت که ساکن ِ مشهد بوده و از روی عکس ِ هم‏خانه‏ای ِ پسرعمه‏اش که در نمی‏دانم کجای آمریکا مشغول به تحصیل بوده عاشقش می‏شود و پسرعمه واسطه می‏شود و پسر هم اوکی می‏دهد و صحبت می‏کنند و بعد از مدتی از دختر اصرار که بیا من را بگیر، از پسر انکار که هرگز (پسر ساکن ِ شریعتی-حسینه ارشاد آن‏ور ها بوده است قبلاً، یعنی که بچه‏ی آنجاست) خلاصه که کار به جایی می‏رسد که یک مرتبه مادر ِ دختر گوشی تلفن را می‏گیرد و به پسر می‏گوید که "اصلاً شما مگر دختر ِ مرا دیده‏اید که نمی‏خواهید بگیریدش؟" پسر می‏گوید "نه خب من موقعیت ِ ایران آمدن ندارم". مادر می‏گوید "خب من یک برنامه می‎گذارم با دخترم می‏آیم ترکیه، شما هم بیایید آنجا همدیگر را ببینید." و ترکیه رفتن همانا و ازدواج و عروسی ِ اُنچنانی در فلان تالار و فلان غذا همانا.
از مورد ِ آخر آنجایش سوزش داشت که دختر چند سالی از ما کوچکتر است (دهه‏ی هفتادیست!) و این‏که مادر ِ ما اگر بود که به چشم بر هم زدنی همه‏ی زحمات ِ ما را به باد می‏داد و ما را به فلانی که مادرش در روضه‏ی امام‏حسین ما را دیده و پسندیده، می‏داد و قال ِ قضیه را می‏کند.
بعله آقا. خواستم بگویم این‎ها را که می‏شنیدم می‏گفتم یک‏هو ببین سرنوشت ِ بعضی آدم‏ها چه تغییرات ِ عجیباً غریبایی می‏کند؛ آدم توقع دارد این‏ها را توی فیلم و سریال‏ها ببیند بس که ناملموسند.
به یاد ِ مادربزرگم گفتم: " پیشونی من‎و کجا می‏شونی" و با کف ِ دست بر پیشانی‏ام زدم...

11.16.2013

22

به طرز ِ نگران کننده‏ای دلم می‏خواهد که سرپرستی ِ یک جانور را به عهده بگیرم؛ از گربه و همستر و خرگوش و لاکپشت.
دلم یک جانوری می‎خواهد که ناز کند و من نوازشش کنم. که کوچک باشد و خودش را برای من لوس کند. بغلش کنم؛ محبتش کنم.
هیچ وقت هم بزرگ نشود و نمیرد...

21

یک شغلی هم باید وجود داشته باشد به نام ِ "خیرخر" 
ماهیت و وظایفش را درست نمی‎دانم اما باید برعکس ِ شرخر باشد لابد؛ برود طلب‏کاری محبت ِ آدم را وصول کند. یا برود مهربانی ِ آدم را به زور بچپاند به فرد ِ مورد ِ نظر. یا برود به فلانی بگوید ببین این بیساری چقدر تو را می‏خواهد و حواست نیست. چه می‏دانم از همین کارها دیگر.
نیازش را احساس نمی‏کنید؟

11.15.2013

20

آقا اصلاً می‏گوییم زمان ِ پدر و مادر ِ ما ابزار آلات ِ جلوگیری محدود بوده و در دسترس نبوده و ملت هیچ گونه اعتقادی به "فرزند ِ کمتر زندگی ِ بهتر" نداشتند و به "یکی کمه دوتا نمی‏دونم چیه و سه تا خاطر جَمعه" و "روزی ِ بچه رو خدا می‏ده" و این قبیل صحبت‏ها معتقد بودند.
اما الان چطور؟ قبول ِ اینکه می‏گوید فلانی ناخواسته باردار شده، آن هم وقتی که فرزند ِ اولش تنها هفت ماه دارد خیلی سخت است. سخت که هیچ، وحشتناک است. محض ِ اطلاع این‏دو تحصیل کرده‏ و کارمند ِ آموزش پروش و بانک هستن خیر ِ سرشان. هنوز آنقدر از زندگی ِ فرزند ِ اولشان نگذشته که ببینند چطور زیرش می‏زایند و همین‎طور محض ِ خوشی یک کاری صورت داده‏اند و این شده نتیجه‏اش.
البته نتیجه‏اش یک چیز ِ دیگر شده. مادر به خون‏ریزی افتاده و به احتمال ِ زیاد جنین کورتاژ خواهد شد؛ امیدوارم خداوند مرا سوسک نکند اما عمیقاً از این خبر خوشحال شدم.
من هم ناخواسته بودم...

19

خواهران ِ گرامی بهتر است متوجه ِ این نکته باشند که به یکدیگر فحش ِ خواهرمادر ندهند.

18

مادرم همه‏ی سال غصه دار ِ این مسئله است که برای فردا نهار چه غذایی درست کند؛ جز همین چند روز ِ بعد از عاشورا و تاسوعا که غصه دار می‏شود فردا چه غذایی را گرم کند.

11.11.2013

17

برایتان از دختر بچه‎ی ده یازده ساله‏ی سالمی که سه چهار روز پیش در خواب تشنج کرده بود و بعد هم به کما رفته بود و بعد هم مرگ ِ مغزی شده بود گفته بودم؟
حالا می‏گویم که امروز فوت شد.
عاملش پارازیت و هورمون‏ها بود یا نادانی و حماقت ِ دکترها یا هرچه؛ نمی‏دانم. 
فقط می‏گویم خدا جان انصافت را شکر...

16

آدم‏ها اگر خیلی تلاش کنند و ممارست به خرج بدهند تا یک فردی را با خاطره‏هایش از یاد ببرند باز هم یک جای کار بدجور می‎لنگد. آن‎جای کار مکان است که می‏لنگد. نه آن مکان ها؛ فکر ِ بد نکنید. منظورم محل، جا، فضا هست.
این‏که او بعد از ماه‏ها به فنا رفتگی توانسته قدری از گذشته‏اش را فراموش کند و تا حدودی آرام بگیرد اما ناگهان گذرش بیوفتد به جایی که ازش خاطره دارد. جایی که یک روزی یک کسی را آنجا دیده که منتظرش بوده است. کسی که عاشقش بوده و فکر می‏کرده که او هم دوستش دارد اما اشتباه می‎کرده؛ گول خورده بوده.
حالش را می‏توانید درک کنید؟ فکر می‎کنم دلش می‎خواست پتکی دم ِ دستش داشت و تمام ِ آن جا را خراب می‏کرد؛ فحش می‎داد به خودش و سرنوشتش و شاید هم به آن که با ذات ِ پلیدش زندگی‏اش را خراب کرده بود.
می‎دانید تراژدی ِ ماجرا کجاست؟ اینجاست که احتمال ِ این‏که آن مکان‎ها از بین بروند یا خراب بشوند یا عوض شوند یا هر بلایی سرشان بیاید تقریبن صفر است. اما آدم‎ها چه؟ آن‎ها هر بار این جاها را ببینید دل ِ شکسته‎شان باز هم ترک می‎خورد.
هیچ می‏دانستید دل ِ شکسته درمان ندارد؟

11.10.2013

15

آره آقا من مسلمونم، اندازه‏ی خودمم مذهبی هستم؛ محرّم و ماه رمضون هم برام ارزش دارن. یک عالم هم دوست ِ لامذهب دارم که احترامشون رو نگه می‏دارم تا وقتی به عقایدم توهین نکنن. وقتی هم که توهین کنن داد و قال راه نمی‏اندازم و بی احترامی نمی‎کنم؛ خیلی راحت فقط ترکشون می‏کنم و ترجیح می‎دم نداشته باشم‎شون.
ولی یک چیزی این وسط هست. این روزا این نیاز رو توو خودم می‏بینم که باید گریه کنم، باید یه طوری خالی بشم از این همه بغض. و چه خوب که محرم شده؛ چه عالی که بهترین دلیل واسه گریه کردن رو دارم...

14

دارد برای زن ِ یکی از مستأجرهایی که بَست نشسته‏اند در آن خانه‎اش و بلند بشو نیستند قسم آیه می‏خورد که بلند شوید، می‏خواهم اینجا را تعمیرات کنم که خودم و دخترم بیاییم اینجا زندگی کنیم؛ دروغ می‎گوید خب یعنی توهمش را زده. من و مادرم آنجا برو نیستیم. به خواهرم هم گفتم گول ِ این حرف‏هایش را نخور؛ برو یک جایی را پیدا کن زندگی کن برای خودت؛ همسایه‏ی ما بشوی یک روزی که چه؟
خیلی دلم می‎خواهد بروم مثل ِ سریال‏های کره‏ای جلویش بایستم و داد بزنم که چطور جرأت می‏کنی از قول ِ خودت این حرف‏ها را می‏زنی.
دارد می‏گوید دارم در خرابه زندگی می‏کنم؛ خودش را می‏گوید. انگار برای ما اینجا قصر است و خیلی خوش خوشانمان است در این خانه کلنگی ِ پر از خاطره‏های مزخرف و وحشتناک.
دارد مظلوم نمایی می‏کند برای این زن ِ مستأجر که دلشان بسوزد و بلند شوند و بروند و کار به شکایت و دادگاه و آجان کشی نکشد. که بعدش چه شود؟ بدبختی ِ ما شروع شود و از او اصرار که بیایید از این شهر ِ مزخرف برویم یک شهر ِ کوچکتری که ایت ساکس، ایت ریلی ساکس؛ و از ما انکار و ولمان کن تورو جدّ و آبادت.
چون آنجا موطن ِ آقاست؛ چون آقا در آنجا دوست و رفیق دارد، چون آقا زندگی ِ خودش برایش مهم است و ما هیچ کجایش نیستیم.ما یعنی من و مادرم.
شماها در پی ِ براندازی حکومت ِ دیکتاتوری هستید؟ ای آقا! ما در همین خانه‏مان دچارش هستیم. فی‏الواقع همیشه همین‏طور بوده؛ مرد سالاری در خانواده‏ی ما به طور ِ وحشتناکی نهادینه شده است و هیچ راه ِ گریزی نیست. همواره باید کوتاه آمد؛ چیزی نیست که بشود با آن کنار آمد. یعنی من یکی که نمی‎توانم با چنین نظریات و تصمیم گیری‏های خودخواهانه‏ای کنار بیایم و بگویم باشد چون شما مرد ِ خانه هستید ما هم می‏گوییم چشم؛ بردار ما را ببر به فلان دهات کوره اصلاً.
این بیت ِ "رشته ای بر گردنم افکنده دوست/ می‏کشد هرجا که خاطرخواه ِ اوست" را باید برای اوضاع ِ نابسامان ِ زندگی‎مان بومی سازی کنم.
آخرش هم به زن ِ مستأجر می‏گوید که خدا پدرت را رحمت کند که وضعیت ِ مرا درک می‏کنی؛ وضعیت ِ او فکر می‏کنید چه حالیست؟
این چنین است که صد سال ِ آزگار است، بله دقیقاً صد سال است که می‏خواهد این خراب شده ای که درش مستقر هستیم را تعمیرات کند. اما چه کرده؟ هر بار که خواسته دختری شوهر دهد یا مهمانی‏ای چیزی بگیرد یک دستی به یک جایی از خانه کشیده و مراسم که تمام شد باز نشسته تا تلنگ ِ یک جایی در برود بعد تعمیرش کند.
خانه‏ی ما به لحاظ ِ تعمیرشدگی و زوار دررفتگی به مثابه‎ی شلوار جینی‎ست که زانو و پاچه و دکمه و زیپ و همه جایش پاره پوره شده و هر بار مادر ِ خانه دوخت و دوزش کرده؛ اما خب بینی و بین اللهی دیگر رویتان می‏شود همچین شلواری بپوشید؟ آن هم در حالی که شلوار ِ بهتری دارید که متاسفانه در شهر ِ دیگری پای ِ یک مشت آدم ِ دیگر است!
چه مثال ِ ناشایست و ناملموسی زدم؛ خودم فهمیدم، لطفا بعداً به رویم نیاورید. به هر حال منظورم را رساندم دیگر. نگویید که متوجه نشدید که دلخور می‏شوم. حالا اگر هم نشدید بگذارید در عین ِ دلخوری برایتان کمی اینجا را توصیف کنم.
از همین اتاق ِ خودم شروع می‏کنم، از اتاق ِ مکعب شکل ِ من یک وجهش درست آن گوشه آن‎چنان نم زده که از سقف دیوار را زرد کرده آمده پایین. چند سال پیش به علت ِ گرفتگی ِ ناودان این اتفاق افتاد.عیناً همین نم‏زدگی در اتاق ِ والدین ِ این‎جانب نیز وجود دارد. لکّه‏ی بزرگ ِ دیگری هم به همین دلیل وسط ِ سقف ِ پذیرایی ِ است. در همان پذیرایی یک قسمت ِ کاغذ دیواری‎ش را هم موریانه خورده بود و آقای خانه با مهارت ِ خاصی توسط ِ حشره کش رد ِ جالبی به جا گذاشتند. 
یک تکه‏ی بزرگتر هم از سقف ِ هال دو سال پیش در شبی بارانی زارت پایین آمد؛ نگران نباشید به کسی آسیب نرسید. بعد از چند روز هم بنّاهای ماهر به خوبی وصله پینه‏اش کردند. کاغذ دیواری ِ پشت ِ بخاری هم سوخته.
باز هم بگویم؟ از زمستانی که تمامش از سرما دیک دیک ( می‏خواستم بگویم تیک تیک اما دیک دیک بیشتر به صدای لرزیدن می‏آید؛ شما سعی کنید ذهنتان منحرف نشود به چیز ِ دیگری، آفرین) می‏لرزیم و تابستانی که کلّش از گرما له‏له می‏زنیم؟
لطفاً نیایید بگویید که ای بابا فلانی در چادر زندگی می‏کند. که من زود می‏آیم می‎گویم فلانی هم خانه‏شان دوبلکس است و فلانی هم خارج است و بیساری هم اصلاً شوهر کرده رفته.
 از حق نگذریم و بین ِ خودمان باشد که این خانه هیچ نداشته باشد، حیاط ِ باصفایی دارد؛ بهار و تابستانش دیدنی‎ست. با آن حوض ِ کوچک ِ گرد ِ فواره دار. آخ از درخت ِ توت و انجیر ِ باغچه‏‏مان؛ اعتراف می‏کنم که من عاشق ِ میوه‏هایشان هستم.
می‏بینید؟ این نوت هم شبیه ِ سریال‏های ایرانی شد؛ از اول تا نزدیکای آخرش غم‎انگیزناک بود؛ اما آخرش به خوبی و خوشی و شیرینی تمام شد.
متأسفانه یا خوش‎بختانه‏اش را نمی‏دانم، فقط می‏دانم از واقعیت‎ها نمی‏شود فرار کرد...

13

آدمی می‎بایست به گونه‏ای باشد که بتوان آپشن ِ خواب دیدنش را تِرن آف کرد.

11.08.2013

12

سینه‏ام مدتی‏ست تیر می‎کشد؛ قلبم نه، خود ِ سینه‏ام. درست‏تر بگویم پستانم. از علائم ِ وجود ِ تومور در سینه هم هست این تیر کشیدن.
غذا مدتی‏ست که گاهی در گلویم گیر می‌کند؛ هرچقدر هم رویش آب می‌خورم فایده ندارد. از علائم ِ وجود تومور در مِری هم هست این گیر کردن.
پلک ِ چشم ِ راستم مدتی‏ست می‏پرد؛ (نه آقا کسی نمی‏آید به مهمانی) این را هم فکر می‎کردم از علائم ِ وجود ِ تومور در مغزم است که در تحقیقات ِ اخیرم متوجه شدم از عصبی بودن و خستگی ِ چشمم است. و با خودم گفتم "شت این یکی زیاد چشم‏گیر و قابل ِ توجه نیست."
داشتم مرض‏های احتمالی‏ ِ آینده‎ام را می‎شمردم. بالاخره هر کسی به نوعی می‏میرد. من هم به نوعه‏ی خودم...

11

این روزها دیگر مد شده همه می‎گویند که حافظه‎شان ضعیف شده؛ که یکی در میان دارند خالی می‎بندند. نمی‏دانم کلاس دارد چه دارد؟ من البته از آن یکی در میانی‎ها نیستم. من راستش را می‏گویم که بخش ِ اعظمی از حافظه‏ی کوتاه مدتم به فنا واصل گردیده است. محض ِ شوخی و خنده یا توجیح و ماست‏مالی ِ اشتباه و جبران ِ خطا هم نیست. می‏توانم دست ِ علی هم بدهم بهتان تا باور کنید.
همین امر گاهی موجبات ِ نشاط و اکثر ِ اوقات هم تأسف به بار می‏آورد برای آدمی. اجازه بدهید چند مثال خدمتتان عرض کنم؛ اجازه می‏دهید دیگر؟ معلوم است خب جرأتش را ندارید که ندهید (در طی ده پست زهر چشم گرفتم ازتان؛ می‏دانم)
برای مثال عصر ِ یک روز ِ پاییز دلتان برای دوستی که خیلی وقت است ازش خبری ندارید تنگ می‏شود، مسلماً  یادتان نمی‏آید آخرین بار کِی صحبت کرده‏اید. همین‏طور که شماره‏اش را می‎گیرید به این موضوع فکر می‏کنید اما خب فکر مگر اثر کند؟ حاشا
اگر شانس بیاورید و جواب ندهد دو حالت دارد؛ یا مثل ِ اغلب ِ دخترها گوشی‎اش یک جا است و خودش جای دیگر. و یا اینکه راس‎راسکی آخرین بار یک اتفاقاتی افتاده که شما هیچ یادتان نیست. این را می‎شود از اسمس دادن و یا ندادن ِ بعدتر هم متوجه شد.
اگر جواب بدهد و خوب و خوش صبحتتان را بکنید که خیلی هم خوب می‏شود و صله‏ی رحِم ِ تلفنی است و ثواب هم دارد. وای از آن لحظه‎ای که تلفن را جواب بدهد و سرد باشد و تکه بیاندازد و شما یادتان بیاید که مرتبه‏ی آخر چقدر از دست ِ او و کارهایش حرص خورده‏ بوده‏اید و هرچه لایقش بوده گفته بوده‎اید و گوشی را رویش قطع کرده بودید.
مادرم این‏جور مواقع می‏گوید "الهی که به سرِ گرگ ِ بیابون هم نیاد" که به حق درست می‏گوید.
آن‎ور ِ قضیه هم هست؛ یک کسی که روزی شبی دعوای مفصلی با شما راه انداخته و آزرده خاطرتان کرده، هوس می‏کند که زنگ بزند بهتان و حال و احوال کند. شما؟ شما که هیچ یادتان نیست. سلام علک ِ گرمی نثارش می‏کنید و اون یک مرتبه می‏گوید "فکر می‏کردم از دستم خیلی عصبانی باشی و جوابم را هم ندهی. ولی مثل ِ اینکه مرا بخشیده‏ای؛ متشکرم" آری، اینجاست که قیافه‏تان (قیافه‏ام) دیدنی می‏شود.
اصلاً چه کسی گفته که شما با این وضع ِ حافظه دلتان برای کسی تنگ شود؟ چه کسی گفته که جواب ِ تماس‎های این و آن را بدهید؟ هان؟

11.06.2013

10

نوزادان متولد می‏شوند و پدر و مادرشان رویشان اسم می‏گذارند.
هیچ دقت کرده‏اید این احتمال هست که مادر و یا پدر ِ دو نوزاد ِ هم‎نام در رابطه‏ی گذشته‏شان میان ِ رویاهایشان اسم ِ بچه‏های خود را انتخاب کرده بودند، اما به هم نرسیدند؟

9

بین ِ خودمان باشد؛ از وقتی آمده‏ام خانه هر بار خودم را در آینه نگاه می‏کنم لبخند می‏زنم.
دلم برای چال ِ گونه‏هایم تنگ شده بود...

8

پروسه‏ی تُرشی درست کردن و شور انداختن همیشه برایم جالب است؛ هر سال با مامان کلم و هویج و کرفس و سیب‏زمینی ترشی‏ و سبزی‏ و بقیه‏ی مخلفات را آماده می‏کنیم تا رسیدن به لحظه‏ی هیجان انگیزی که من دوستش دارم. موقعی که باید همه‏ی مواد را با هم مخلوط کرد و تووی کوزه‏های سفالی ریخت و تا لبالبش سرکه اضافه کرد. تجربه‏اش کردید؟ اگر از این کارها کرده باشید حس ِ مرا خوب می‏فهمید.
البته به همین راحتی ها هم نیست، این پروسه مراحل ِ سختی دارد تا برسد به جاهای خوب خوبش. چشمتان روز ِ بد نبیند؛ دستانم به دستان ِ کبری خانم از سیاهی و خشکی و خط‎هایی که روی شستم (از املایش مطمئنم) بر اثر ِ چاقو افتاده‏اند، سور می‏زنند.
می‏دانید؟ با همه‏ی این حرف‏ها، می‏ارزد...

7

همان‏طور که دیشب خدمتتان عرض کردم، امروز به طور ِ کاملاً اتفاقی و یک‏هویی تصمیم گرفتم بروم موهایم را کوتاه کنم. با آرایشگاه ِ مربوطه تماس گرفته وقت گرفتم و بدین صورت اولین قدم را برای این اقدام ِ قریب الوقوع (از املایش مطمئن نیستم) برداشتم.
یک ساعت و نیم فرصت داشتم تا زمان ِ موعود، لباس به تن کردم تا بروم از کارت ِ مادر ِ گرامی‏ام به کارت ِ خود ِ نه چندان فلانم پول واریز کنم. نه آقا همیشه هم از این خبرها هم نیست. اندکی ماهیانه‏ست که صرف ِ خرید ِ کرم کارامل و بستنی و تیرامیسو و اسپری زیر بغل و لوسیون و پد ِ لاک پاک‏کن می‎شود. خلاصه که از خانه زدم بیرون. بگذارید برایتان بگویم که چه ها دیدم.
می‎گذارید؟ نه؟ گذاشتید؟ خب
راننده تاکسی ِ مودب و خوش‎برخوردی که دوست نداشتم از ماشینش پیاده شوم؛ آقای سیگار به دستی که وسط ِ پیاده رو ایستاده بود و با ما (آدم‏های معطّل در صف ِ اِی‎تی‏ام) نظربازی می‏کرد؛ دختران ِ افغان با آرایش ِ خلیجی در ورودی ِ مرکز خرید؛ آقا و خانم ِ به ظاهر ِ خوشبخت ِ سوار بر یک بنز ِ سفید (مدلش را ندیدم اما خب بالا به نظر می‏رسید)؛ دختر و پسری که نمی‎شد حدس زد دوست هستند یا همسر اما از نظر ِ قدی فیل و فنجان بودند؛ آقای دست‎فروش ِ کنار ِ خیابان که پُلیور می‏فروخت؛ دختر ِ فامیلمان که یک ماه پیش عروسی َش بود داشت و دماغش را می‎گرفت و چشمانش قرمز بود انگار سرما خورده بود یا شاید هم داشت گریه می‏کرد، من را هم ندید؛ 
نزدیک ِ خانه بودم، نگاه به ساعت کردم، هنوز فرصت داشتم و خب معلوم هست دیگر! رفتم داخل ِ بزرگترین فروشگاه ِ شهرمان. از همان ها که شبیه فروشگاه‏های زنجیره‎ای‏ست و همه چیز دارد و آدم اگر حواسش نباشد موقع ِ خروج می‏بیند تمام ِ ماهیانه‏اش را آت آشغال خریده و خلاص. با احتیاط وارد شدم؛ به نیت ِ کِرم قهوه‏. بله سر ِ جای همیشگی‏اش بود؛ کنارِ دیگر دسرهای خوشمزه.
جلوی آن قفسه‏ها که می‏ایستم همیشه فکر می‏کنم که کاش این قسمت ِ فروشگاه برای من بود. مثلاً یک نفر می‏آمد می‏گفت "عزیزم چون شما خیلی دختر ِ فلانی هستی اینجا را می‏دهیم به تو، هرچقدر که دلت می‏خواهد بردار ببر مهمان ِ من." و من بلافاصله می‏گویم من ُ این همه خوشبختی محاله که. و واقعاً هم که محال است.
داشتم می‏گفتم دوتا بسته کرم قهوه‏ی کاله برداشتم که تووی هر بسته‏اش دوتا لیوان است که توویشان کرم قهوه است. دو دوتا به عبارتی می‏کنه چهارتا کرم قهوه. و به ناگه دیدم که کرم کارامل می‏ماس هم از آن جانب دارد خودنمایی می‏کند و چشمکی بلاگونه نثار ِ من می‏کند؛ منم که ساده، منم که زودگول‏خور، منم که خر. یکی برداشتم دیگر.
با همه‏ی وقت تلف کردن‏هایم عاقبت یک ربع زود رسیدم به آرایشگاه؛ اما خب پنج دقیقه بیشتر معطّل نشدم. هیچ می‏دانستید آرایشگرهای زن اغلب این‏طورند که هرچقدر هم که خودت را جلویشان پاره و پوره بکنی و بگویی می‏خواهم از قد ِ موهایم کوتاه نشود باز هم میبینی نصف ِ هرچه مو داشتی به باد رفته؟ اما خب من توکل به خدا کرده و گفتم می‏خواهم موهایم چند سانتی کوتاه و مرتب شود. به "مبارک باشه" اش جواب ِ "سلامت باشید" دادم و بعد هم شروع کردم به دید زدن ِ عکس‎های عروس‏ها که به در و دیوار ِ آرایشگاه آویزان بود. تمام شد؛ به آینه نگاه کردم آنقدری که باید کوتاه شده بود، کمی بیشتر هم حتی؛ اما راضی بودم. جوان شده بودم انگار؛ جوان که هستم یعنی باید بگویم که بچه‏ شده بودم.
از آن یکی خانم ِ اَبروبردار راهنمایی خواستم، شماره‏ی رنگی که بگذارم روی موهای سفیدم؛ گفتم مشکی ِ پرکلاغی نمی‏خواهم، مشکی پرکلاغی را داف‏ها می‏گذارند؛ مرا چه به پر ِ کلاغ؟ اِن سه را برایم تجویز کرد و من هم تشکر گویان چهارده هزار تومان شمردم و دادم دست ِ آن یکی دختره که چهره‏‏ی بزک کرده‏اش خیلی برایم آشنا بود، اما نمی‏دانستم کیست و قبلاً کجا دیدمش؛
چارقد به سر کرده و خوشحال و شاد و خندان راهی ِ خانه‏مان شدم...

11.05.2013

6

تصمیم گرفته‏ام که فردا عصر بعد از حمام یک‏هو بروم آرایشگاه و موهایم را کوتاه کنم؛ به طور ِ کاملاً ناگهانی. البته در موردش با مادرم هم صحبتی کردم؛ موافق بود. اما خب به هر حال می‏خواهم به صورت اتفاقی و بدون ِ فکر ِ قبلی موهایم را کوتاه کنم. 
همیشه همین‏طور بوده؛ آدم‏هایی که یک طوری‎شان می‏شده یا یک حال ِ خاصی داشتند می‏رفتند یک دفعه موهایشان را کوتاه می‏کردند. من هم می‏خواهم یکی از همان آدم‏ها باشم.
آخر می‏دانید؟ یک طوری‏ام شده‎...

5

نمیدانم باید به آن دختر ِ فامیل که هم‏سن و سال ِ من است و دو روز پیش بعد از یک ماه عقد بستگی طلاق گرفته، فکر کنم.
یا آن دختر ِ هم مدرسه‏ای که از من یکی دو سال کوچکتر بود و سال ِ هشتاد و نه که من زور می‏زدم واحدهایم را پاس کنم ازدواج کرده و عکس‏های خوشی‏شان را تند تند نشان ِ این و آن می‏دهد، را نگاه کنم.
چرا راه ِ دور بروم؟
از دو دوست ِ صمیمی‏ام یکی دارد با همه‏ی سختی‏ها به هم‏دانشگاهی‎اش، پسری که دوستش می‏دارد می‏رسد؛
و دیگری دل‎بسته‏ی یک پسری شده که، که همین‏قدر بگویم هیچ لیاقت ِ این دختر را ندارد؛ لیاقت ِ سادگی و خوبی و محبتش را.
خودم؟
خودم نشسته‏ام آن‏ها و این‏ها را نگاه می‏کنم...

4

خواهری دارم که معتقد است وظیفه‏ی پدر و مادرها ممانعت از ازدواج کردن ِ فرزند ِ دخترشان با پسری که دوستش دارد، می‏باشد.
دلم برای دو دخترش می‏سوزد...

11.04.2013

3

نمی‏دونم چطور می‏شه خوشبخت نبود و خوشبختی ِ دیگران رو دید و حسرت نخورد؛
نمی‏دونم چطور می‏شه بیکار بود و از دیدن ِ سرکار رفتن ِ اطرافیان عصبی نشد؛
نمی‏دونم چطور می‏شه بچه‏ی مریض داشت و از متولد شدن ِ بچه‏های سالم غصه نخورد؛
نمی‏دونم چطور می‏شه زندگی ِ کسل کننده و غم بار و مسخره‏ای داشت اما با دیدن ِ زندگی ِ هیجان انگیز و بروفق ِ مراد ِ این و اون حسودی نکرد.
من حسرت می‏خورم، عصبی می‏شم و حسودی می‏کنم. نگید که حق ِ همین حسرت خوردن و عصبی شدن و حسودی کردن رو هم ندارم.
این که هر کسی خواهان زندگی ِ بهتری از وضعیتی که داره یک بحث ِ جدا؛ این که انسان بالاخره خودش رو با چه کسی مقایسه کنه هم بحث ِ دیگه.
این که به چند سال قبل و تصوراتی که از چند سال ِ آینده داشته نگاه کنه و ببینه نُچ نشد، هیچی مث ِ اون که باید بشه نشد. این که به چند سال ِ آینده فکر کنه و بگه اگه همین‏طور پیش رفت چی؟
همین‏قدر می‏دونم که این کاری که من دارم می‏کنم، اسمش زندگی کردن نیست...

2

داخلی یکی از بهترین بیمارستان‏های خصوصی ِ تهران؛ همراهان ِ بیمارها انگار که قبل از آمدن حسابی وقت داشته‏اند و سر ِ فرصت به خودشان رسیده‏اند. مأمورین جلوی راه پله و آسانسورها کروات زده، خونسرد و خوش برخورد هستند. باید یا اسم ِ پزشک ِ پارتی را بیاورید و یا کار ِ به خصوصی داشته باشید تا اجازه بدهند به طبقات ِ بالا بروید. 
طبقه‏ی پنجم؛ بخش ِ کودکان. مقابل ِ درب ِ اتاق ِ عمل یک زن ِ بیست و چهار ساله‏ی دلواپس نشسته؛ دختر ِ پنج ساله‏اش زیر ِ تیغ ِ جراح است، بین ِ بطن و دهلیز ِ قلب ِدختر ِ بچه حفره است.
داخل ِ سالن؛ اتاق ِ پونصد و چهار. پسر بچه‎ی سه ساله‏ای که تازه از اتاق ِ عمل بیرون آمده. پاهایش از لگن در رفته بودند، جراح استخوان ِ پایش را شکسته و در لگنش قرار داده است. از زیر ِ سینه تا مچ ِ پاهایش گچ گرفته شده، زجه می‏زند. مادرش باید با سشوار گچ ِ بدنش را خشک کند. هم‎زمان برایش لالایی می‎خواند. بچه اما آرام نمی‏گیرد، گریه می‏کند؛ دهانش خشک شده.
یک نفر بگردد خدا را پیدا کند...

11.02.2013

1

آدمی که قبلاًها یکی دوتا وبلاگ و اکانت‏های شبکه‏های به اصطلاح اجتماعی داشته نمی‏تواند ناگهان دیگر ننویسد؛ نمی‏تواند فقط لایک بزند بخواند و نگاه کند و هیچ نگوید.
این‏طور می‏شود که یک وبلاگی می‏سازد برای خودش، برای خود ِ خودش. شاید هم یک روزی شبی ساعتی، دوستی آشنایی پیدایش کند و بخواندش. حتا شاید از دستخط ِ نویسنده بشناسدش؛ بخواند و بگوید چه آشناست این نوشته‏ها. شاید هم نه؛ نه خبر از آشنایی باشد و نه شناختی از دستخط.
آدمی که ناگهان تصمیم می‏گیرد دیگر ننویسد را نباید جدی گرفت؛ همین‏طور آدمی را که ناگهان وبلاگ می‏سازد و نمی‏داند قرار است چه کند. البته نه! می‏داند، تا حدودی. می‎داند که باید بنویسد؛ می‎داند تنها چیزی که آرامَش می‏کند همین نوشتن است.
می‏داند که هیچ دوستی، موسیقی‏ای، کتابی، سریالی و هیچ‏ جا و هیچ کار ِ دیگری اندازه‏ی نوشتن برایش آرامش بخش نیست.
سلام...