11.11.2013

16

آدم‏ها اگر خیلی تلاش کنند و ممارست به خرج بدهند تا یک فردی را با خاطره‏هایش از یاد ببرند باز هم یک جای کار بدجور می‎لنگد. آن‎جای کار مکان است که می‏لنگد. نه آن مکان ها؛ فکر ِ بد نکنید. منظورم محل، جا، فضا هست.
این‏که او بعد از ماه‏ها به فنا رفتگی توانسته قدری از گذشته‏اش را فراموش کند و تا حدودی آرام بگیرد اما ناگهان گذرش بیوفتد به جایی که ازش خاطره دارد. جایی که یک روزی یک کسی را آنجا دیده که منتظرش بوده است. کسی که عاشقش بوده و فکر می‏کرده که او هم دوستش دارد اما اشتباه می‎کرده؛ گول خورده بوده.
حالش را می‏توانید درک کنید؟ فکر می‎کنم دلش می‎خواست پتکی دم ِ دستش داشت و تمام ِ آن جا را خراب می‏کرد؛ فحش می‎داد به خودش و سرنوشتش و شاید هم به آن که با ذات ِ پلیدش زندگی‏اش را خراب کرده بود.
می‎دانید تراژدی ِ ماجرا کجاست؟ اینجاست که احتمال ِ این‏که آن مکان‎ها از بین بروند یا خراب بشوند یا عوض شوند یا هر بلایی سرشان بیاید تقریبن صفر است. اما آدم‎ها چه؟ آن‎ها هر بار این جاها را ببینید دل ِ شکسته‎شان باز هم ترک می‎خورد.
هیچ می‏دانستید دل ِ شکسته درمان ندارد؟