آدمها اگر خیلی تلاش کنند و ممارست به خرج بدهند تا یک فردی را با خاطرههایش از یاد ببرند باز هم یک جای کار بدجور میلنگد. آنجای کار مکان است که میلنگد. نه آن مکان ها؛ فکر ِ بد نکنید. منظورم محل، جا، فضا هست.
اینکه او بعد از ماهها به فنا رفتگی توانسته قدری از گذشتهاش را فراموش کند و تا حدودی آرام بگیرد اما ناگهان گذرش بیوفتد به جایی که ازش خاطره دارد. جایی که یک روزی یک کسی را آنجا دیده که منتظرش بوده است. کسی که عاشقش بوده و فکر میکرده که او هم دوستش دارد اما اشتباه میکرده؛ گول خورده بوده.
حالش را میتوانید درک کنید؟ فکر میکنم دلش میخواست پتکی دم ِ دستش داشت و تمام ِ آن جا را خراب میکرد؛ فحش میداد به خودش و سرنوشتش و شاید هم به آن که با ذات ِ پلیدش زندگیاش را خراب کرده بود.
میدانید تراژدی ِ ماجرا کجاست؟ اینجاست که احتمال ِ اینکه آن مکانها از بین بروند یا خراب بشوند یا عوض شوند یا هر بلایی سرشان بیاید تقریبن صفر است. اما آدمها چه؟ آنها هر بار این جاها را ببینید دل ِ شکستهشان باز هم ترک میخورد.
هیچ میدانستید دل ِ شکسته درمان ندارد؟