عصر رفته بودم خانهی دوست ِ صمیمیام؛ لپتاپش را آورد و فیسبوک ِ مزخرف را باز کرد و عکس ِ چند زوج را نشانم داد و برایم گفت، چه گفت؟
از دختر ِ دیپلمهای گفت که ساکن ِ یکی از محلههای پایینشهر است و نمیدانم با کدام واسطه با پسری ازدواج کرده که ساکن ِ آلمان بوده و آمده دختر را گرفته و برده (و خورده).
از خواهر ِ همان دختر گفت که یکی دو مرتبه برای سر زدن به خالهاش در مناطق ِ اعیان نشین ِ شهر دیده شده و جوانی رشید و خوشتیپ و خوشهیکل و بادی بیلدینگطور (که من از دیدن قطر دور ِ بازوهایشان میخواستم بالا بیاورم، اما دوستم برایشان ضعف میرفت) عاشقش شده و آمده از ایـــــنجا (دارغوزآباد) دختره را گرفته برده آنــــجا (نیاوران)
از یک دختری گفت که ساکن ِ مشهد بوده و از روی عکس ِ همخانهای ِ پسرعمهاش که در نمیدانم کجای آمریکا مشغول به تحصیل بوده عاشقش میشود و پسرعمه واسطه میشود و پسر هم اوکی میدهد و صحبت میکنند و بعد از مدتی از دختر اصرار که بیا من را بگیر، از پسر انکار که هرگز (پسر ساکن ِ شریعتی-حسینه ارشاد آنور ها بوده است قبلاً، یعنی که بچهی آنجاست) خلاصه که کار به جایی میرسد که یک مرتبه مادر ِ دختر گوشی تلفن را میگیرد و به پسر میگوید که "اصلاً شما مگر دختر ِ مرا دیدهاید که نمیخواهید بگیریدش؟" پسر میگوید "نه خب من موقعیت ِ ایران آمدن ندارم". مادر میگوید "خب من یک برنامه میگذارم با دخترم میآیم ترکیه، شما هم بیایید آنجا همدیگر را ببینید." و ترکیه رفتن همانا و ازدواج و عروسی ِ اُنچنانی در فلان تالار و فلان غذا همانا.
از مورد ِ آخر آنجایش سوزش داشت که دختر چند سالی از ما کوچکتر است (دههی هفتادیست!) و اینکه مادر ِ ما اگر بود که به چشم بر هم زدنی همهی زحمات ِ ما را به باد میداد و ما را به فلانی که مادرش در روضهی امامحسین ما را دیده و پسندیده، میداد و قال ِ قضیه را میکند.
بعله آقا. خواستم بگویم اینها را که میشنیدم میگفتم یکهو ببین سرنوشت ِ بعضی آدمها چه تغییرات ِ عجیباً غریبایی میکند؛ آدم توقع دارد اینها را توی فیلم و سریالها ببیند بس که ناملموسند.
به یاد ِ مادربزرگم گفتم: " پیشونی منو کجا میشونی" و با کف ِ دست بر پیشانیام زدم...