11.17.2013

23

 عصر رفته بودم خانه‏ی دوست ِ صمیمی‏ام؛ لپتاپش را آورد و فیس‏بوک ِ مزخرف را باز کرد و عکس ِ چند زوج را نشانم داد و برایم گفت، چه گفت؟
از دختر ِ دیپلمه‏ای گفت که ساکن ِ یکی از محله‏های پایین‏شهر است و نمی‏دانم با کدام واسطه با پسری ازدواج کرده که ساکن ِ آلمان بوده و آمده دختر را گرفته و برده (و خورده).
از خواهر ِ همان دختر گفت که یکی دو مرتبه برای سر زدن به خاله‏اش در مناطق ِ اعیان نشین ِ شهر دیده شده و جوانی رشید و خوش‏تیپ و خوش‏هیکل و بادی بیلدینگ‏طور (که من از دیدن قطر دور ِ بازوهایشان می‏خواستم بالا بیاورم، اما دوستم برایشان ضعف می‏رفت) عاشقش شده و آمده از ایـــــنجا (دارغوزآباد) دختره را گرفته برده آنــــجا (نیاوران)
از یک دختری گفت که ساکن ِ مشهد بوده و از روی عکس ِ هم‏خانه‏ای ِ پسرعمه‏اش که در نمی‏دانم کجای آمریکا مشغول به تحصیل بوده عاشقش می‏شود و پسرعمه واسطه می‏شود و پسر هم اوکی می‏دهد و صحبت می‏کنند و بعد از مدتی از دختر اصرار که بیا من را بگیر، از پسر انکار که هرگز (پسر ساکن ِ شریعتی-حسینه ارشاد آن‏ور ها بوده است قبلاً، یعنی که بچه‏ی آنجاست) خلاصه که کار به جایی می‏رسد که یک مرتبه مادر ِ دختر گوشی تلفن را می‏گیرد و به پسر می‏گوید که "اصلاً شما مگر دختر ِ مرا دیده‏اید که نمی‏خواهید بگیریدش؟" پسر می‏گوید "نه خب من موقعیت ِ ایران آمدن ندارم". مادر می‏گوید "خب من یک برنامه می‎گذارم با دخترم می‏آیم ترکیه، شما هم بیایید آنجا همدیگر را ببینید." و ترکیه رفتن همانا و ازدواج و عروسی ِ اُنچنانی در فلان تالار و فلان غذا همانا.
از مورد ِ آخر آنجایش سوزش داشت که دختر چند سالی از ما کوچکتر است (دهه‏ی هفتادیست!) و این‏که مادر ِ ما اگر بود که به چشم بر هم زدنی همه‏ی زحمات ِ ما را به باد می‏داد و ما را به فلانی که مادرش در روضه‏ی امام‏حسین ما را دیده و پسندیده، می‏داد و قال ِ قضیه را می‏کند.
بعله آقا. خواستم بگویم این‎ها را که می‏شنیدم می‏گفتم یک‏هو ببین سرنوشت ِ بعضی آدم‏ها چه تغییرات ِ عجیباً غریبایی می‏کند؛ آدم توقع دارد این‏ها را توی فیلم و سریال‏ها ببیند بس که ناملموسند.
به یاد ِ مادربزرگم گفتم: " پیشونی من‎و کجا می‏شونی" و با کف ِ دست بر پیشانی‏ام زدم...