امشب مادرم از من قول گرفت که شب زود بخوابم تا فردا صبح که مرا بیدار میکند، بیدار بشوم و همراهش به منزل ِ معلم ِ اول ِ دبستانم بروم. چه خبر است؟ خب معلوم است دیگر، این روزها همه در خانههایشان روضه میگیرند، شما چطور؟
البته ماجرای این یکی روضه گرفتن فرق دارد، برای دختر شوهر دادن نیست. معلم ِ اول ِ دبستان ِ من هیچوقت بچهدار نشد. آن زمانها همکار ِ مادرم بود، چند سالیست که بازنشسته شده است و از این جور جلسات هر ماه در خانهاش برپا میکند. میشود گفت که هم محلهای هستیم. امروز به مادرم گفته بود که به آلا بگو بیاید اینجا پذیرایی کند، من معلمش بودم حق به گردنش دارم.
نمیدانم واقعاً نیاز بوده که پای ِ حق ِ معلمی را وسط بکشد یا نه.
پارسال هم از همین عبارت برای دعوت ِ من به خانهاش استفاده کرد. هر روز هم آخر ِ کار میگفت فلان دوستم پسرش بیسار است بهشان بگویم که یک دختر ِ خوبی مث ِ تو دارم من. و فکر میکرد من قند در دل و همه جایم آب میشود و فردایش مشتاق تر خواهم آمد.
خودمانیم دیگر، اینطور نبود که قند در دلم آب شود؛ اما خب بدم هم نمیآمد. ولی من هیچوقت دنبال ِ این مسائل نبودم. آرا بیرا نمیکردم بروم فلان مجلس ِ زنانه بلکه برایم خاستگار پیدا شود.
من از همان دورانی که عقلم رسید دوست داشتم درس بخوانم و در دانشگاه رشتهای را تحصیل کنم که برایش بازار ِ کار وجود داشته باشد و بعد از آن هم یکسره بروم بشتابم به سوی کار و استقلال ِ اندکی پیدا کنم و طعمش را بچشم. اما چه شد؟
فی الواقع هیچ نشد.
درس خواندم و به ظاهر مهندس شدم، اما شرایط ِ سرکار رفتن برایم جور نشد؛ جورش نکردند. میخواهم مودبانه بگویم نذاشتند؛ نذاشت.
حالا فردا میخواهم بروم خانهی معلم کلاس ِ اول ِ دبستانم، به مهمانهایش شیرکاکائو تعارف کنم و ادای دخترهای دم ِ بخت را دربیاروم. ببینم پیشانیام مرا کجا خواهد نشاند...