11.18.2013

25

امشب مادرم از من قول گرفت که شب زود بخوابم تا فردا صبح که مرا بیدار می‏کند، بیدار بشوم و همراهش به منزل ِ معلم ِ اول ِ دبستانم بروم. چه خبر است؟ خب معلوم است دیگر، این روزها همه در خانه‏هایشان روضه می‎گیرند، شما چطور؟
البته ماجرای این یکی روضه گرفتن فرق دارد، برای دختر شوهر دادن نیست. معلم ِ اول ِ دبستان ِ من هیچ‏وقت بچه‏دار نشد. آن زمان‏ها همکار ِ مادرم بود، چند سالی‏ست که بازنشسته شده است و از این جور جلسات هر ماه در خانه‏اش برپا می‏کند. می‏شود گفت که هم محله‏ای هستیم. امروز به مادرم گفته بود که به آلا بگو بیاید اینجا پذیرایی کند، من معلمش بودم حق به گردنش دارم.
نمی‏دانم واقعاً نیاز بوده که پای ِ حق ِ معلمی را وسط بکشد یا نه.
پارسال هم از همین عبارت برای دعوت ِ من به خانه‏اش استفاده کرد. هر روز هم آخر ِ کار می‏گفت فلان دوستم پسرش بیسار است بهشان بگویم که یک دختر ِ خوبی مث ِ تو دارم من. و فکر می‏کرد من قند در دل و همه جایم آب می‏شود و فردایش مشتاق تر خواهم آمد.
خودمانیم دیگر، این‏طور نبود که قند در دلم آب شود؛ اما خب بدم هم نمی‏آمد. ولی من هیچ‏وقت دنبال ِ این مسائل نبودم. آرا بیرا نمی‏کردم بروم فلان مجلس ِ زنانه بلکه برایم خاستگار پیدا شود.
من از همان دورانی که عقلم رسید دوست داشتم درس بخوانم و در دانشگاه رشته‏ای را تحصیل کنم که برایش بازار ِ کار وجود داشته باشد و بعد از آن هم یکسره بروم بشتابم به سوی کار و استقلال ِ اندکی پیدا کنم و طعمش را بچشم. اما چه شد؟
فی الواقع هیچ نشد.
درس خواندم و به ظاهر مهندس شدم، اما شرایط ِ سرکار رفتن برایم جور نشد؛ جورش نکردند. می‏خواهم مودبانه بگویم نذاشتند؛ نذاشت.
حالا فردا می‏خواهم بروم خانه‏ی معلم کلاس ِ اول ِ دبستانم، به مهمان‏هایش شیرکاکائو تعارف کنم و ادای دخترهای دم ِ بخت را دربیاروم. ببینم پیشانی‏ام مرا کجا خواهد نشاند...