در خانهی ما برای دختران ابرو برداشتن و رنگ کردن ِ موها و این قبیل قرتی بازی ها قبل از مزدوج شدن تابوست. بله اینجا ایران است به سنهی 2013 میلادی و 1392 خورشیدی.
خلاصه که همین است که هست و ما هم گفتیم چشم، و خداوند ِ متعال را به واسطهی نداشتن ِ ابروهای به سان ِ پاچهی بز همواره شکرگزار بودهایم.
اما خب سفید شدن ِ مو که دیگر دست ِ من نیست آقا جان. ژنتیکم است، در خونم است، در آن دیاِناِی ِ کوفتیام است.
همین مانده بود که معلم ِ کلاس اول ِ دبستانم امروز به من بگوید "واااای آلا چقد موهات سفید شده دختر! دیگه واجب شد تا پیرتر نشدی امسال شوهرت بدیم" و بعد هم آخر ِ مجلس بلند داد بزند "برای خوشبختی ِ این دخترمون هم که پذیرایی کردن صلوات بفرستید." من؟ من هیچ، من نگاه.
اینطور شد که بنده به طور ِ مخفیانه تابو را شکستم و خواهر ِ مبارکم را گول زدم تا بیاید منزل ِ ما و موهای اینجانب را به رنگ ِ آغشته گرداند. رنگ ِ کاملاً مشابه ِ همین موهای طبیعیام. مشکی دیگر، اگر خیلی کنجکاو هستید شمارهاش را هم میگویم، اِن سه.
شاید مسخره به نظر بیاید اما هیجانش را داشتم، یک جور حس ِ بزرگ شدن انگار بود. بعد از حمام از شوقم میان ِ موهای خیسم دنبال ِ تارهای سفید گشتم و دیدم که نه، اثری ازشان باقی نمانده است.
تا چند روز هم ذوقش را دارم؛ هی میروم جلوی آینه دست به موهایم میکشم و لبخند میزنم و حس ِ متناقض ِ بزرگ شدن همراه با جوانتر شدن خواهم داشت...