11.19.2013

27

در خانه‏ی ما برای دختران ابرو برداشتن و رنگ کردن ِ موها و این قبیل قرتی بازی ها قبل از مزدوج شدن تابوست. بله اینجا ایران است به سنه‏ی 2013 میلادی و 1392 خورشیدی.
خلاصه که همین است که هست و ما هم گفتیم چشم، و خداوند ِ متعال را به واسطه‏ی نداشتن ِ ابروهای به سان ِ پاچه‏ی بز همواره شکرگزار بوده‏ایم.
اما خب سفید شدن ِ مو که دیگر دست ِ من نیست آقا جان. ژنتیکم است، در خونم است، در آن دی‏اِن‎اِی ِ کوفتی‏ام است.
همین مانده بود که معلم ِ کلاس اول ِ دبستانم امروز به من بگوید "واااای آلا چقد موهات سفید شده دختر! دیگه واجب شد تا پیرتر نشدی امسال شوهرت بدیم" و بعد هم آخر ِ مجلس بلند داد بزند "برای خوشبختی ِ این دخترمون هم که پذیرایی کردن صلوات بفرستید." من؟ من هیچ، من نگاه.
این‏طور شد که بنده به طور ِ مخفیانه تابو را شکستم و خواهر ِ مبارکم را گول زدم تا بیاید منزل ِ ما و موهای این‏جانب را به رنگ ِ آغشته گرداند. رنگ ِ کاملاً مشابه ِ همین موهای طبیعی‏ام. مشکی دیگر، اگر خیلی کنجکاو هستید شماره‏اش را هم می‏گویم، اِن سه.
شاید مسخره به نظر بیاید اما هیجانش را داشتم، یک جور حس ِ بزرگ شدن انگار بود. بعد از حمام از شوقم میان ِ موهای خیسم دنبال ِ تارهای سفید گشتم و دیدم که نه، اثری ازشان باقی نمانده‏ است.
تا چند روز هم ذوقش را دارم؛ هی می‎روم جلوی آینه دست به موهایم می‎کشم و لبخند می‏زنم و حس ِ متناقض ِ بزرگ شدن همراه با جوان‏تر شدن خواهم داشت...