دو تا بلیط ِ استخر از تابستان تووی کیف ِ پولم مانده بود. حوصلهی تنهایی استخر رفتن را نداشتم؛ یعنی این روزها حوصلهی تنهایی خیلی کارها کردن را ندارم. دیروز به دخترها (دو خواهرزادهام) قول دادم که فردا صبح ببرمشان استخر.
بهترین فرصت برای خلاص شدن از دست ِ آن دو بلیط بود. شب بهشان سپردم که از ساعت ِ نه شروع کنند مرا صدا زدن تا اگر خدا بخواهد برای ساعت ِ ده از خواب بیدار شوم و مایو و شال و کلاه کنیم و برویم.
زیر ِ باران رفتیم استخر و خیس شدیم و آنجا هم که خیس بودیم و زیر ِ باران هم خیس برگشتیم. آنجا جلوی ِ زنها ادای خالههای مهربان و حوصلهدار را درمیآوردم و به دخترها میگفتم یالا شنا کنید و بروید شیرجه بزنید و بیایید مسابقه بدهیم و به من پروانه یاد بدهید و این صحبتها. به نظر ِ خودم آنجا مثل ِ آدمهای بیغم بودم. (در شهر ِ پدریام یک دیوانهای زیست میکند که به او "علی بیغم" میگویند)
اینکه سرم گرم باشد کمک میکند که این همه پریشان احوال نباشم؛ این همه غمدار نباشم. مدتیست تصمیم گرفتهام بروم دورهی کمکهای اولیه را ببینم؛ اما هم تنبلی میکنم، هم اینکه از آمپول زدن میترسم. آمپول زدن برای خودم نه ها؛ برای کسی. جرأتش را ندارم؛ بهتر بگویم دلش را ندارم و هر آینه ممکن است غش کنم. ولی اگر خودم مریض بشوم اولین پیشنهادم به دکتر این است که آمپول تجویز کنید لطفاً؛ چرا که دوست دارم زودتر خوب شوم. چراتر که اعصاب ِ و حوصلهی مریض بودن را هم ندارم. مخصوصاً تنهایی مریض بودن را.
امشب خواهرم داشت طرز ِ استفاده از دستگاه تست قند ِ خون را به من آموزش میداد که بروم به پرستار ِ مادربزرگم یاد بدهم. روی مادرم امتحان کرد و دیدیم که ای وای خیلی قندش بالاست. هرچند که تحت ِ کنترل است دیابتش مثلاً. ترسید؛ همان لحظه قرصهایش را خورد و لب به شام نزد. تقریباً هر نیم ساعت به خوردنیهای این چند روزش اشاره میکرد که یعنی رعایت ِ غذایی نکردم و اینطور شده. آرامَش کردم و گفتم به گذشته فکر نکن که چه خوردم و چه کردم. برنامه ریزی میکنیم از فردا هر روز عصر میرویم پیاده روی؛ آنهم تند. عرق گزنه میخرم برایت. یک آزمایش جدید هم میدهی و میرویم از دکتر ِ تغذیه رژیم غذایی مناسب میگیریم. با سر حرفهایم را تایید میکرد.
حالا از فردا سرگرم ِ پیاده روی با مادرم خواهم شد. از این اتاق بیرون میروم و آدمها و خیابانها را دید میزنم. خوبی ِ پیاده روی با مادرم این است که بلیط نمیخواهد، جرأتش را دارم و درضمن تنها هم نیستم.
از فردا میتوانید مرا "آلا بیغم" صدا بزنید...