11.21.2013

28

دو تا بلیط ِ استخر از تابستان تووی کیف ِ پولم مانده بود. حوصله‎ی تنهایی استخر رفتن را نداشتم؛ یعنی این روزها حوصله‏ی تنهایی خیلی کارها کردن را ندارم. دیروز به دخترها (دو خواهرزاده‏ام) قول دادم که فردا صبح ببرمشان استخر.
بهترین فرصت برای خلاص شدن از دست ِ آن دو بلیط بود. شب بهشان سپردم که از ساعت ِ نه شروع کنند مرا صدا زدن تا اگر خدا بخواهد برای ساعت ِ ده از خواب بیدار شوم و مایو و شال و کلاه کنیم و برویم.
زیر ِ باران رفتیم استخر و خیس شدیم و آنجا هم که خیس بودیم و زیر ِ باران هم خیس برگشتیم. آن‏جا جلوی ِ زن‏ها ادای خاله‏های مهربان و حوصله‏دار را درمی‏آوردم و به دخترها می‏گفتم یالا شنا کنید و بروید شیرجه بزنید و بیایید مسابقه بدهیم و به من پروانه یاد بدهید و این صحبت‏ها. به نظر ِ خودم آن‏جا مثل ِ آدم‏های بی‏غم بودم. (در شهر ِ پدری‏ام یک دیوانه‏ای زیست می‏کند که به او "علی بی‏غم" می‏گویند)
این‏که سرم گرم باشد کمک می‎کند که این همه پریشان احوال نباشم؛ این همه غم‏دار نباشم. مدتی‏ست تصمیم گرفته‏ام بروم دوره‏ی کمک‏های اولیه را ببینم؛ اما هم تنبلی می‏کنم، هم اینکه از آمپول زدن می‏ترسم. آمپول زدن برای خودم نه ها؛ برای کسی. جرأتش را ندارم؛ بهتر بگویم دلش را ندارم و هر آینه ممکن است غش کنم. ولی اگر خودم مریض بشوم اولین پیشنهادم به دکتر این است که آمپول تجویز کنید لطفاً؛ چرا که دوست دارم زودتر خوب شوم. چراتر که اعصاب ِ و حوصله‎ی مریض بودن را هم ندارم. مخصوصاً تنهایی مریض بودن را.
امشب خواهرم داشت طرز ِ استفاده از دستگاه تست قند ِ خون را به من آموزش میداد که بروم به پرستار ِ مادربزرگم یاد بدهم. روی مادرم امتحان کرد و دیدیم که ای وای خیلی قندش بالاست. هرچند که تحت ِ کنترل است دیابتش مثلاً. ترسید؛ همان لحظه قرص‏هایش را خورد و لب به شام نزد. تقریباً هر نیم ساعت به خوردنی‏های این چند روزش اشاره می‏کرد که یعنی رعایت ِ غذایی نکردم و این‏طور شده. آرامَش کردم و گفتم به گذشته فکر نکن که چه خوردم و چه کردم. برنامه ریزی می‎کنیم از فردا هر روز عصر می‏رویم پیاده روی؛ آن‏هم تند. عرق گزنه می‏خرم برایت. یک آزمایش جدید هم می‏دهی و می‏رویم از دکتر ِ تغذیه رژیم غذایی مناسب می‏گیریم. با سر حرف‏هایم را تایید می‏کرد.
حالا از فردا سرگرم ِ پیاده روی با مادرم خواهم شد. از این اتاق بیرون می‎روم و آدم‏ها و خیابان‏ها را دید می‏زنم. خوبی ِ پیاده روی با مادرم این است که بلیط نمی‏خواهد، جرأتش را دارم و درضمن تنها هم نیستم.
از فردا می‏توانید مرا "آلا بی‏غم" صدا بزنید...