نمیدونم چطور میشه خوشبخت نبود و خوشبختی ِ دیگران رو دید و حسرت نخورد؛
نمیدونم چطور میشه بیکار بود و از دیدن ِ سرکار رفتن ِ اطرافیان عصبی نشد؛
نمیدونم چطور میشه بچهی مریض داشت و از متولد شدن ِ بچههای سالم غصه نخورد؛
نمیدونم چطور میشه زندگی ِ کسل کننده و غم بار و مسخرهای داشت اما با دیدن ِ زندگی ِ هیجان انگیز و بروفق ِ مراد ِ این و اون حسودی نکرد.
من حسرت میخورم، عصبی میشم و حسودی میکنم. نگید که حق ِ همین حسرت خوردن و عصبی شدن و حسودی کردن رو هم ندارم.
این که هر کسی خواهان زندگی ِ بهتری از وضعیتی که داره یک بحث ِ جدا؛ این که انسان بالاخره خودش رو با چه کسی مقایسه کنه هم بحث ِ دیگه.
این که به چند سال قبل و تصوراتی که از چند سال ِ آینده داشته نگاه کنه و ببینه نُچ نشد، هیچی مث ِ اون که باید بشه نشد. این که به چند سال ِ آینده فکر کنه و بگه اگه همینطور پیش رفت چی؟
همینقدر میدونم که این کاری که من دارم میکنم، اسمش زندگی کردن نیست...