11.04.2013

3

نمی‏دونم چطور می‏شه خوشبخت نبود و خوشبختی ِ دیگران رو دید و حسرت نخورد؛
نمی‏دونم چطور می‏شه بیکار بود و از دیدن ِ سرکار رفتن ِ اطرافیان عصبی نشد؛
نمی‏دونم چطور می‏شه بچه‏ی مریض داشت و از متولد شدن ِ بچه‏های سالم غصه نخورد؛
نمی‏دونم چطور می‏شه زندگی ِ کسل کننده و غم بار و مسخره‏ای داشت اما با دیدن ِ زندگی ِ هیجان انگیز و بروفق ِ مراد ِ این و اون حسودی نکرد.
من حسرت می‏خورم، عصبی می‏شم و حسودی می‏کنم. نگید که حق ِ همین حسرت خوردن و عصبی شدن و حسودی کردن رو هم ندارم.
این که هر کسی خواهان زندگی ِ بهتری از وضعیتی که داره یک بحث ِ جدا؛ این که انسان بالاخره خودش رو با چه کسی مقایسه کنه هم بحث ِ دیگه.
این که به چند سال قبل و تصوراتی که از چند سال ِ آینده داشته نگاه کنه و ببینه نُچ نشد، هیچی مث ِ اون که باید بشه نشد. این که به چند سال ِ آینده فکر کنه و بگه اگه همین‏طور پیش رفت چی؟
همین‏قدر می‏دونم که این کاری که من دارم می‏کنم، اسمش زندگی کردن نیست...