عصر ِ جمعه مادر ِ سرماخوردهت رو ببری دکتر و بری داروهاش رواز داروخونه بگیری. مدتی که اونجا هستی دیوانه بشی از اینکه ببینی ملت انگار که اومدن بقالی؛ هرکی هر چی دوست داره سفارش میده و میخره؛ و نگران ِ این بشی اکثراً هم برای بچههاشون دارو میگیرن.
غروب بشه بری درمانگاه تا مادرت دوتا آمپولش رو بزنه. توو اتاق ِ تزریقات یه خانمی باشه که دائم زیر ِ لب اسم ِ بچهش رو صدا بزنه و بعد هم بفهمی که پسر ِ یک سال و نیمهش امروز فوت شده.
آخدا انصافانهست؟