11.29.2013

35

عصر اومد کنارم رو تخت نشست و گفت "برا من نمیگی چی شد دیروز؟ تعریف کن خب دیگه؛ من مامانتم دلم می‎خواد بدونم."
از قیافه‏م خونده بود که حوصله‎ی حرف زدن ندارم؛ اولش من من کردم و طفره رفتم. اما بالاخره همه چی رو تعریف کردم. حس و حالم رو گفتم. از سردگمیم، از گیج بودنم. از احساس ِ درموندگی‏ای که دارم. اشک ‏ریختم و گفتم.
سر ِ شب رفتم کنارش، جلوی بخاری نشسته بود و کتاب می‏خوند. دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاهاش. هیچی نگفتم. هیچی نگفت...
آخر شب اومد باز کنارم نشست؛ گفت "از عصر دارم دیوونه می‏شم مادر. دلم می‏خواد زار بزنم برات. نمی‏دونم چطوری باید راهنماییت کنم و بگم چیکار کنی. همه دخترا توو این لحظه‏های زندگیشون خوشحالن و قند توو دلشون آب می‏شه اما بچه‏ی من چرا باید اوضاعش این‏طور باشه ؟"
بغضم رو قورت دادم، گفتم حالا بیشتر فکر می‏کنم و یه تصمیمی می‏گیرم. الان دیروقته، برو بخواب مامانی.
گفت "آره کاش فکر و خیال نیاد به سرم و خوابم ببره."
من؟ من دلم می‏خواد بمیرم و فکر و خیال ِ زندگی ِ کوفتی ِ آینده‏م خوابی رو که به زور ِ قرص میاد سراغ ِ مامانم رو از سرش نبره...