عصر اومد کنارم رو تخت نشست و گفت "برا من نمیگی چی شد دیروز؟ تعریف کن خب دیگه؛ من مامانتم دلم میخواد بدونم."
از قیافهم خونده بود که حوصلهی حرف زدن ندارم؛ اولش من من کردم و طفره رفتم. اما بالاخره همه چی رو تعریف کردم. حس و حالم رو گفتم. از سردگمیم، از گیج بودنم. از احساس ِ درموندگیای که دارم. اشک ریختم و گفتم.
سر ِ شب رفتم کنارش، جلوی بخاری نشسته بود و کتاب میخوند. دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی پاهاش. هیچی نگفتم. هیچی نگفت...
آخر شب اومد باز کنارم نشست؛ گفت "از عصر دارم دیوونه میشم مادر. دلم میخواد زار بزنم برات. نمیدونم چطوری باید راهنماییت کنم و بگم چیکار کنی. همه دخترا توو این لحظههای زندگیشون خوشحالن و قند توو دلشون آب میشه اما بچهی من چرا باید اوضاعش اینطور باشه ؟"
بغضم رو قورت دادم، گفتم حالا بیشتر فکر میکنم و یه تصمیمی میگیرم. الان دیروقته، برو بخواب مامانی.
گفت "آره کاش فکر و خیال نیاد به سرم و خوابم ببره."
من؟ من دلم میخواد بمیرم و فکر و خیال ِ زندگی ِ کوفتی ِ آیندهم خوابی رو که به زور ِ قرص میاد سراغ ِ مامانم رو از سرش نبره...