نمیدانم باید به آن دختر ِ فامیل که همسن و سال ِ من است و دو روز پیش بعد از یک ماه عقد بستگی طلاق گرفته، فکر کنم.
یا آن دختر ِ هم مدرسهای که از من یکی دو سال کوچکتر بود و سال ِ هشتاد و نه که من زور میزدم واحدهایم را پاس کنم ازدواج کرده و عکسهای خوشیشان را تند تند نشان ِ این و آن میدهد، را نگاه کنم.
چرا راه ِ دور بروم؟
از دو دوست ِ صمیمیام یکی دارد با همهی سختیها به همدانشگاهیاش، پسری که دوستش میدارد میرسد؛
و دیگری دلبستهی یک پسری شده که، که همینقدر بگویم هیچ لیاقت ِ این دختر را ندارد؛ لیاقت ِ سادگی و خوبی و محبتش را.
خودم؟
خودم نشستهام آنها و اینها را نگاه میکنم...