11.06.2013

7

همان‏طور که دیشب خدمتتان عرض کردم، امروز به طور ِ کاملاً اتفاقی و یک‏هویی تصمیم گرفتم بروم موهایم را کوتاه کنم. با آرایشگاه ِ مربوطه تماس گرفته وقت گرفتم و بدین صورت اولین قدم را برای این اقدام ِ قریب الوقوع (از املایش مطمئن نیستم) برداشتم.
یک ساعت و نیم فرصت داشتم تا زمان ِ موعود، لباس به تن کردم تا بروم از کارت ِ مادر ِ گرامی‏ام به کارت ِ خود ِ نه چندان فلانم پول واریز کنم. نه آقا همیشه هم از این خبرها هم نیست. اندکی ماهیانه‏ست که صرف ِ خرید ِ کرم کارامل و بستنی و تیرامیسو و اسپری زیر بغل و لوسیون و پد ِ لاک پاک‏کن می‎شود. خلاصه که از خانه زدم بیرون. بگذارید برایتان بگویم که چه ها دیدم.
می‎گذارید؟ نه؟ گذاشتید؟ خب
راننده تاکسی ِ مودب و خوش‎برخوردی که دوست نداشتم از ماشینش پیاده شوم؛ آقای سیگار به دستی که وسط ِ پیاده رو ایستاده بود و با ما (آدم‏های معطّل در صف ِ اِی‎تی‏ام) نظربازی می‏کرد؛ دختران ِ افغان با آرایش ِ خلیجی در ورودی ِ مرکز خرید؛ آقا و خانم ِ به ظاهر ِ خوشبخت ِ سوار بر یک بنز ِ سفید (مدلش را ندیدم اما خب بالا به نظر می‏رسید)؛ دختر و پسری که نمی‎شد حدس زد دوست هستند یا همسر اما از نظر ِ قدی فیل و فنجان بودند؛ آقای دست‎فروش ِ کنار ِ خیابان که پُلیور می‏فروخت؛ دختر ِ فامیلمان که یک ماه پیش عروسی َش بود داشت و دماغش را می‎گرفت و چشمانش قرمز بود انگار سرما خورده بود یا شاید هم داشت گریه می‏کرد، من را هم ندید؛ 
نزدیک ِ خانه بودم، نگاه به ساعت کردم، هنوز فرصت داشتم و خب معلوم هست دیگر! رفتم داخل ِ بزرگترین فروشگاه ِ شهرمان. از همان ها که شبیه فروشگاه‏های زنجیره‎ای‏ست و همه چیز دارد و آدم اگر حواسش نباشد موقع ِ خروج می‏بیند تمام ِ ماهیانه‏اش را آت آشغال خریده و خلاص. با احتیاط وارد شدم؛ به نیت ِ کِرم قهوه‏. بله سر ِ جای همیشگی‏اش بود؛ کنارِ دیگر دسرهای خوشمزه.
جلوی آن قفسه‏ها که می‏ایستم همیشه فکر می‏کنم که کاش این قسمت ِ فروشگاه برای من بود. مثلاً یک نفر می‏آمد می‏گفت "عزیزم چون شما خیلی دختر ِ فلانی هستی اینجا را می‏دهیم به تو، هرچقدر که دلت می‏خواهد بردار ببر مهمان ِ من." و من بلافاصله می‏گویم من ُ این همه خوشبختی محاله که. و واقعاً هم که محال است.
داشتم می‏گفتم دوتا بسته کرم قهوه‏ی کاله برداشتم که تووی هر بسته‏اش دوتا لیوان است که توویشان کرم قهوه است. دو دوتا به عبارتی می‏کنه چهارتا کرم قهوه. و به ناگه دیدم که کرم کارامل می‏ماس هم از آن جانب دارد خودنمایی می‏کند و چشمکی بلاگونه نثار ِ من می‏کند؛ منم که ساده، منم که زودگول‏خور، منم که خر. یکی برداشتم دیگر.
با همه‏ی وقت تلف کردن‏هایم عاقبت یک ربع زود رسیدم به آرایشگاه؛ اما خب پنج دقیقه بیشتر معطّل نشدم. هیچ می‏دانستید آرایشگرهای زن اغلب این‏طورند که هرچقدر هم که خودت را جلویشان پاره و پوره بکنی و بگویی می‏خواهم از قد ِ موهایم کوتاه نشود باز هم میبینی نصف ِ هرچه مو داشتی به باد رفته؟ اما خب من توکل به خدا کرده و گفتم می‏خواهم موهایم چند سانتی کوتاه و مرتب شود. به "مبارک باشه" اش جواب ِ "سلامت باشید" دادم و بعد هم شروع کردم به دید زدن ِ عکس‎های عروس‏ها که به در و دیوار ِ آرایشگاه آویزان بود. تمام شد؛ به آینه نگاه کردم آنقدری که باید کوتاه شده بود، کمی بیشتر هم حتی؛ اما راضی بودم. جوان شده بودم انگار؛ جوان که هستم یعنی باید بگویم که بچه‏ شده بودم.
از آن یکی خانم ِ اَبروبردار راهنمایی خواستم، شماره‏ی رنگی که بگذارم روی موهای سفیدم؛ گفتم مشکی ِ پرکلاغی نمی‏خواهم، مشکی پرکلاغی را داف‏ها می‏گذارند؛ مرا چه به پر ِ کلاغ؟ اِن سه را برایم تجویز کرد و من هم تشکر گویان چهارده هزار تومان شمردم و دادم دست ِ آن یکی دختره که چهره‏‏ی بزک کرده‏اش خیلی برایم آشنا بود، اما نمی‏دانستم کیست و قبلاً کجا دیدمش؛
چارقد به سر کرده و خوشحال و شاد و خندان راهی ِ خانه‏مان شدم...