همانطور که دیشب خدمتتان عرض کردم، امروز به طور ِ کاملاً اتفاقی و یکهویی تصمیم گرفتم بروم موهایم را کوتاه کنم. با آرایشگاه ِ مربوطه تماس گرفته وقت گرفتم و بدین صورت اولین قدم را برای این اقدام ِ قریب الوقوع (از املایش مطمئن نیستم) برداشتم.
یک ساعت و نیم فرصت داشتم تا زمان ِ موعود، لباس به تن کردم تا بروم از کارت ِ مادر ِ گرامیام به کارت ِ خود ِ نه چندان فلانم پول واریز کنم. نه آقا همیشه هم از این خبرها هم نیست. اندکی ماهیانهست که صرف ِ خرید ِ کرم کارامل و بستنی و تیرامیسو و اسپری زیر بغل و لوسیون و پد ِ لاک پاککن میشود. خلاصه که از خانه زدم بیرون. بگذارید برایتان بگویم که چه ها دیدم.
میگذارید؟ نه؟ گذاشتید؟ خب
راننده تاکسی ِ مودب و خوشبرخوردی که دوست نداشتم از ماشینش پیاده شوم؛ آقای سیگار به دستی که وسط ِ پیاده رو ایستاده بود و با ما (آدمهای معطّل در صف ِ اِیتیام) نظربازی میکرد؛ دختران ِ افغان با آرایش ِ خلیجی در ورودی ِ مرکز خرید؛ آقا و خانم ِ به ظاهر ِ خوشبخت ِ سوار بر یک بنز ِ سفید (مدلش را ندیدم اما خب بالا به نظر میرسید)؛ دختر و پسری که نمیشد حدس زد دوست هستند یا همسر اما از نظر ِ قدی فیل و فنجان بودند؛ آقای دستفروش ِ کنار ِ خیابان که پُلیور میفروخت؛ دختر ِ فامیلمان که یک ماه پیش عروسی َش بود داشت و دماغش را میگرفت و چشمانش قرمز بود انگار سرما خورده بود یا شاید هم داشت گریه میکرد، من را هم ندید؛
نزدیک ِ خانه بودم، نگاه به ساعت کردم، هنوز فرصت داشتم و خب معلوم هست دیگر! رفتم داخل ِ بزرگترین فروشگاه ِ شهرمان. از همان ها که شبیه فروشگاههای زنجیرهایست و همه چیز دارد و آدم اگر حواسش نباشد موقع ِ خروج میبیند تمام ِ ماهیانهاش را آت آشغال خریده و خلاص. با احتیاط وارد شدم؛ به نیت ِ کِرم قهوه. بله سر ِ جای همیشگیاش بود؛ کنارِ دیگر دسرهای خوشمزه.
جلوی آن قفسهها که میایستم همیشه فکر میکنم که کاش این قسمت ِ فروشگاه برای من بود. مثلاً یک نفر میآمد میگفت "عزیزم چون شما خیلی دختر ِ فلانی هستی اینجا را میدهیم به تو، هرچقدر که دلت میخواهد بردار ببر مهمان ِ من." و من بلافاصله میگویم من ُ این همه خوشبختی محاله که. و واقعاً هم که محال است.
داشتم میگفتم دوتا بسته کرم قهوهی کاله برداشتم که تووی هر بستهاش دوتا لیوان است که توویشان کرم قهوه است. دو دوتا به عبارتی میکنه چهارتا کرم قهوه. و به ناگه دیدم که کرم کارامل میماس هم از آن جانب دارد خودنمایی میکند و چشمکی بلاگونه نثار ِ من میکند؛ منم که ساده، منم که زودگولخور، منم که خر. یکی برداشتم دیگر.
با همهی وقت تلف کردنهایم عاقبت یک ربع زود رسیدم به آرایشگاه؛ اما خب پنج دقیقه بیشتر معطّل نشدم. هیچ میدانستید آرایشگرهای زن اغلب اینطورند که هرچقدر هم که خودت را جلویشان پاره و پوره بکنی و بگویی میخواهم از قد ِ موهایم کوتاه نشود باز هم میبینی نصف ِ هرچه مو داشتی به باد رفته؟ اما خب من توکل به خدا کرده و گفتم میخواهم موهایم چند سانتی کوتاه و مرتب شود. به "مبارک باشه" اش جواب ِ "سلامت باشید" دادم و بعد هم شروع کردم به دید زدن ِ عکسهای عروسها که به در و دیوار ِ آرایشگاه آویزان بود. تمام شد؛ به آینه نگاه کردم آنقدری که باید کوتاه شده بود، کمی بیشتر هم حتی؛ اما راضی بودم. جوان شده بودم انگار؛ جوان که هستم یعنی باید بگویم که بچه شده بودم.
از آن یکی خانم ِ اَبروبردار راهنمایی خواستم، شمارهی رنگی که بگذارم روی موهای سفیدم؛ گفتم مشکی ِ پرکلاغی نمیخواهم، مشکی پرکلاغی را دافها میگذارند؛ مرا چه به پر ِ کلاغ؟ اِن سه را برایم تجویز کرد و من هم تشکر گویان چهارده هزار تومان شمردم و دادم دست ِ آن یکی دختره که چهرهی بزک کردهاش خیلی برایم آشنا بود، اما نمیدانستم کیست و قبلاً کجا دیدمش؛
چارقد به سر کرده و خوشحال و شاد و خندان راهی ِ خانهمان شدم...
چارقد به سر کرده و خوشحال و شاد و خندان راهی ِ خانهمان شدم...