یادم میآید که در یک پستی در رابطه با خانهیمان برایتان توضیح ِ مبسوط دادم. ما کماکان در همان خانه هستیم خب. و من دارم از همان خانهی کذایی برایتان وبلاگ آپ میکنم و دست تکان میدهم در انتها.
شاعر یک جایی فرمودهاند که "زمستون ِ خدا سرده، دمش گرم" بله من هم به حرفی که جناب ِ شاعر فرمودند معتقد هستم. منتها!
منتها به آن یکی شاعر هم که فرمودهاند "هوا بس ناجوانمردانه سرد است" به شدت اعتقاد دارم.
اینجا در این خانه ما در حال ِ فریز شدن هستیم. گرمترین نقطه همان شکم ِ بخاریست که به سختی دو نفر درش جای میشوند. که مشخصاً جای پدر و مادر ِ گرامیست.
من؟ من که چهارفصل ِ سال جایم ثابت است. کعنهو پیرزنهای از پا افتاده که یک جایی میشود مَقر ِ ثابت ِ غر زدن و ناله کردنشان. که البته من غر نمیزنم و ناله نیز نمیکنم.
از شکم ِ بخاری که بگذریم گرمترین اتاق ِ این خانه اتاق ِ بندهی حقیر است. میتوانید حدس بزنید چه شده؟ دو شب است که من داخل ِ اتاقم مهمان دارم. نه خیر، خواهرزادههایم نیستند. بلی، والدینم هستند.
نکتهاش را گرفتید یا من شرح ِ ماجرا بدهم؟ مداحها همیشه دوست دارند عزاداران خودشان نکته را بگیرند، از این موضوع کلی لذت میبرند، من هم همینطور. البته به هر حال شرح ِ واقعه را هم میدهند در ادامه؛ من هم همینطور.
خب من فقط همان شب ِ اول را میگویم که زیاده روی نشود. این را میگویم که پدرم از ساعت پنج تا شش ِ صبح نشسته بودند جلوی تخت و مرا نگاه میکردند. چرا؟ چون دیگر تایم ِ بیدار شدنشان بوده. من؟ من تازه یکی دو ساعت قبلش خوابیده بودم و احتمالاً آن ساعت در حال فرار کردن از دست ِ پادشاه ِ سوم یا چهارم بودهام.
میدانید در توصیف ِ آن یک ساعت به من چه گفتند؟ گفتند "آلا تو چرا مثل ِ آدمیزاد نمیخوابی شبا؟"
گویی من جفتکهای بسیار میانداختهام و آرام و قرار نداشتهام در خواب. (بین ِ خودمان بماند پتویم آن شب خیلی بدقلقی میکرد و درست در آغوشم جای نمیگرفت)
میدانید چه جواب دادم؟ گفتم "وقتی شبا تنها میخوابم از کجا بفهمم که توو خواب چیکارا میکنم؟"
مدیون ِ دوازده امامید اگر فکر کنید که پدرم لنگ ِ شنیدن ِ همین جمله از من بود تا به مادرم بگوید "دیشب اما جامون خوب گرم بود ها، حالا فعلاً توو اتاق ِ آلا بخوابیم تا هوا گرمتر بشه"
نکته را گرفتید مؤمنا...؟