1.23.2014

63

چند خط نوشتم، و کنترل آ و دیلیت.
همین‏قد بگم که امان از هورمون‏ها...

1.21.2014

62

فردا روز ِ تولد ِ سه نفر است؛
یکی‏شان از من منتفر است،
از یکی دیگرشان من متنفر هستم، 
و دیگری هم، هیچ حسّی بینمان نیست...

پی نوشت: نفر ِ چهارم هم همین امشب پیدا شد؛
خوشحالم که نسبت به این یک نفر لااقل حسّ ِ خوبی دارم، تولدش مبارک...

1.20.2014

61

امروز برای خدا شرط گذاشتم، شاید هم تهدیدش کردم؛
بعد از گریه و شکایت و نفرین.
حالا دیگه منتظرم تا عدالتش رو ببینم...

1.18.2014

60

بعضی وقت‏ها آدم واسه یه چیزایی کلّی فکر می‎کنه، برنامه ریزی می‏کنه، نقشه می‏کشه؛
بعد که پیش میاد تازه توو موقعیت ِ "حالا چیکار کنم؟" قرار می‎گیره.
از من می‏شنوید موقعیت ِ چندان دلچسبی نیست، تووش قرار نگیرید.

1.14.2014

59

اون‏جایی که وسط ِ بحث می‏گه
" من دوستت داشتم..."
همون‎جا باید فاتحه‏ی رابطه رو خوند...

58

درست مثل ِ سریال‏های ایرانی بود؛
گوشی ِ تلفن را گذاشته نگذاشته بغضم ترکید
بلند بلند گریه کردم، به هق هق افتادم و
بعد خوشحال شدم که در خانه تنها هستم...

1.10.2014

57

آدم‏ها این روزها عجیب شده اند یا من در تنهایی ِ اتاقم عجیب‏تر هستم؟
 یک. دختری روبروی تئاتر ِ شهر خودش را به گریه کردن و استیصال زده بود. برای چه؟ که با دروغ از مردم پول بگیرد. گدایی نمی‏کرد. دزدی نمی‏کرد. اخاذی هم نمی‏کرد. دروغ می‏گفت و پول از سر ِ کمک به هم نوع می‏گرفت...
دو. زنی ساکن در نیاوران و شاغل در دانشگاه برای برقراری تماس و خبر رساندن می‏خاست که شماره‏شان را روی کاغذ بنویسند و به او بدهند. مبایل نداشت. امواج ِ مبایل را زیان‏آور می‏دانست و جانش را عزیز...
سه. پسری بعد از خداحافظی از دختری که دوستش داشت همانجا ایستاد و رفتنش را نگاه کرد. دختر با اینکه دوستش نداشت لحظه‏ی آخر برگشت و برایش دست تکان داد...
چهار. پسری که ادّعای عاشقی‏اش گوش ِ جماعتی را پاره کرده بود حالا مدّعی شده است که "عشق یه چیزی مث ِ کشک و دوغه"
پنج. دختری بعد از دو سال برای مصاحبه‏ی کار مقنعه به سر کرد. یاد ِ دبیرستان و دانشگاهش افتاد. فرد ِ مصاحبه‏گر نیامد.

56

رادیو روغن ِ حبه‏ی انگور فراخوان زده بود که "حبه‏ی انگور ِ بعدی برای مادران است. برای حضور ِ دل انگیز ِ مادر؛ چه در کنارمان و چه در یادمان"
خیلی دلم می‏خواست که می‏شد و می‏توانستم من هم یک متنی بنویسم و بخوانمش، ضبط کنم و برایشان بفرستم.
فکر می‏کردم خاص باشد این‏که بگویم من بچه‏ی دو سه ساله‏ای بودم که مادرم از ترس ِ این‎ که قرار است از سرطانی که به آن مبتلاست به زودی بمیرد، مرا نوازش نمی‏کرده. مرا بغل نمی‏گرفته و نمی‏بوسیده. و همه‏ی تلاشش را کرده که مرا به خودش وابسته نکند. چند سال قبل دختر بچه‏ی ناخواسته‏اش را با غر و قهر و دعوا به دنیا آورده و حالا تصمیم گرفته، حالا مجبور شده تا از او دوری کند.
برای خاطر ِ خودش؛ برای اذیت نشدن و بهانه نگرفتنش...
نشد، چند بار به این موضوع فکر کردم. خواستم باز بخواهم تا از آن روزهایش برایم بیشتر بگوید. دلم نیامد. ترسیدم یادآوریش آزارش دهد.
پریشب اما حرفش پیش آمد. پدرم از آن روزها گفت؛ از روز ِ جراحی، از انتخاب ِ پزشکش. مادرم وسط ِ حرف‏هایش می‏پرید و از حس و حالش می‏گفت. دلم می‏خواست فقط او حرف بزند. 
گفت "جراح بعد از نمونه برداری آمد و گفت خانم باید سینه‏تون رو بردارم. ایرادی نداره؟ گفتم نه آقای دکتر. من به خاطر ِ بچه‏هام فقط می‎خوام که زنده بمونم. هر کاری که لازمه انجام بدین."
هرکاری لازم بود انجام دادند، شیمی درمانی و رادیوتراپی و همه و همه انجام شد. مادرم زنده ماند. خودش معتقد است که شفا گرفته...
حالا هر موقع درمانده که می‏شوم، دلم که می‏گیرد می‏روم بغلش تا مرا بغل کند. قدّش از من کوتاه‏تر است. یواشکی زیر ِ گلویم را می‏بوسد. موهایم را بو می‏کند و دست می‏کشد به کمرم.
همه‏ی دنیای من است مادرم، عزیزترینم...

1.03.2014

55

"مینای شهر ِ خاموش" رو دیدم امشب؛
ماجرای عاشقی ِ آقای قناتی (عزت الله انتظامی) که گفت رفیقم رو فرستادم بره برام خاسگاری و به این شرط قبول کرد که توو عروسیش براش ساز بزنم. ازم خواست که قسم بخورم منم قبول کردم. رفت و چند وقت ازش خبری نشد.
تا دیدمش، حال و روز ِ خوبی نداشت. بعد بهم گفت که عاشق ِ دختره شده...
و رفته بود شب ِ عروسی ِ عشقش ساز زده بود.
برام بدجوری آشنا بود. هرچند که این کجا و آن کجا...

54

دکتر به جای دو ماه با شش هفته موافقت کرد. گفت استخوان ِ بچه جوش خورده.
گچ ِ بدنش را باز کردند. شش هفته‏ی وحشتناک برای پدر و مادرش و البته خودش، و سخت برای اطرافیان.
اولین کاری که بعد از بریدن ِ گچ کرد این بود که پایش را خم کرد. لبه‏ی گچ بدنش را زخم کرده بود. اما آرام بود. او هم لحظه شماری می‏کرد برای خلاصی از این توده‏ی سنگین و عذاب دهنده.
بعد ازاین مدت دلم ضعف می‏رفت که بغلش کنم. بویش کنم. اما تا بغلش کردم گریه‏اش در آمد. دردش آمده بود و من خودم را فحش و لعنت می‏دادم.
هفته‏ی پیش همراهشان رفتم تا غالبی که پزشکش سفارش داده بود تا به کمر و پاهایش ببندیم را تحویل بگیریم. آماده نبود، آنها را فرستادم بروند و من ماندم. موقع ِ برگشت حدود ِ نه ِ شب بود؛ مترو شلوغ‏تر از آنی بود که تصورش را می‏کردم. غالب دستم بود و نگاه‏های مردم روی آن سنگینی می‏کرد. دلم می‏خواست به هرکسی که به غالب زل زده بگویم خواهرزاده‏ام  فقط سه سالش است، لطفاً برایش دعا کنید.
امشب با فاصله از بچه نشسته بودم و صدایش می‏زدم. نگاهم می‏کرد و می‏خندید. گفتم "بیا، بیا پیش ِ خاله."
تلاش کرد. برایش سخت بود اما تقلّا کرد و چرخید و غلت زد. از صورتش مشخص بود که دردش می‏آید. اما می‏خندید؛
به شوق ِ رسیدن به من می‏خندید. تشویقش کردم، برایش دست زدم و باز هم صدایش کردم. یک بار ِ دیگر هم چرخید، رسید به من.
بغلش کردم، محکم. زیر ِ گلویش را بوسیدم و همان‏جا نفس کشیدمش، نفس ِ عمیق. بازدمم بغض بود.
نمی‏دانم بغض ِ خوشحالی بود یا غصه. خوشحالی از پیش‏رفتش، یا غصه از ناتوان بودنش، حرف نزدنش، راه نرفتنش... 
سلامتی ِ محمّدحسین همه‏ی آرزوی من شده...

1.02.2014

53

بهتون گفته بودم که از کسی که واسه زندگی ِ تخیّلی ِ من نسخه می‏پیچه و سعی می‏کنه با امیدای واهی دادن حالم رو خوب کنه، متنفر می‏شم؟
نمی‏دونم چقدر و تا چه مدت؛
اما قطعاً ازش متنفر می‏شم.
گفتم...

52

یادم می‏آید که در یک پستی در رابطه با خانه‏ی‎مان برایتان توضیح ِ مبسوط دادم. ما کماکان در همان خانه هستیم خب. و من دارم از همان خانه‏ی کذایی برایتان وبلاگ آپ می‏کنم و دست تکان می‏دهم در انتها.
شاعر یک جایی فرموده‏اند که "زمستون ِ خدا سرده، دمش گرم" بله من هم به حرفی که جناب ِ شاعر فرمودند معتقد هستم. منتها!
منتها به آن یکی شاعر هم که فرموده‏اند "هوا بس ناجوانمردانه سرد است" به شدت اعتقاد دارم.
این‏جا در این خانه ما در حال ِ فریز شدن هستیم. گرم‏ترین نقطه همان شکم ِ بخاریست که به سختی دو نفر درش جای می‎شوند. که مشخصاً جای پدر و مادر ِ گرامی‏ست.
من؟ من که چهارفصل ِ سال جایم ثابت است. کعنهو پیرزن‏های از پا افتاده که یک جایی می‏شود مَقر ِ ثابت ِ غر زدن و ناله کردن‏شان. که البته من غر نمی‏زنم و ناله نیز نمی‏کنم.
از شکم ِ بخاری که بگذریم گرم‏ترین اتاق ِ این خانه اتاق ِ بنده‏ی حقیر است. می‎توانید حدس بزنید چه شده؟ دو شب است که من داخل ِ اتاقم مهمان دارم. نه خیر، خواهرزاده‎هایم نیستند. بلی، والدینم هستند.
نکته‏اش را گرفتید یا من شرح ِ ماجرا بدهم؟ مداح‏ها همیشه دوست دارند عزاداران خودشان نکته را بگیرند، از این موضوع کلی لذت می‏برند، من هم همین‏طور. البته به هر حال شرح ِ واقعه را هم می‏دهند در ادامه؛ من هم همین‏طور.
خب من فقط همان شب ِ اول را می‏گویم که زیاده روی نشود. این را می‏گویم که پدرم از ساعت پنج تا شش ِ صبح نشسته بودند جلوی تخت و مرا نگاه می‏کردند. چرا؟ چون دیگر تایم ِ بیدار شدنشان بوده. من؟ من تازه یکی دو ساعت قبلش خوابیده بودم و احتمالاً آن ساعت در حال فرار کردن از دست ِ پادشاه ِ سوم یا چهارم بوده‏ام.
می‏دانید در توصیف ِ آن یک ساعت به من چه گفتند؟ گفتند "آلا تو چرا مثل ِ آدمی‎زاد نمی‏خوابی شب‏ا؟"
گویی من جفتک‏های بسیار می‏انداخته‏ام و آرام و قرار نداشته‏ام در خواب. (بین ِ خودمان بماند پتویم آن شب خیلی بدقلقی می‎کرد و درست در آغوشم جای نمی‏گرفت)
می‏دانید چه جواب دادم؟ گفتم "وقتی شب‎ا تنها می‏خوابم از کجا بفهمم که توو خواب چیکارا می‏کنم؟"
مدیون ِ دوازده امامید اگر فکر کنید که پدرم لنگ ِ شنیدن ِ همین جمله از من بود تا به مادرم بگوید "دیشب اما جامون خوب گرم بود ها، حالا فعلاً توو اتاق ِ آلا بخوابیم تا هوا گرم‏تر بشه"
نکته را گرفتید مؤمنا...؟

51

آره آقا
اصلاً من عقده‏ای، ندید بدید، خود کم‏بین، فلان.
اما دلم می‏خواد یه روزی یکی توو وبلاگش یه پست هم از من بنویسه، برای من بنویسه، بگه یادت افتادم، هر چی.
دلم می‏خواد خب، دله دیگه. دست ِ من نیست که.
متوجهید؟