5.31.2014

75

یه زمانی از فرط ِ بی‎حوصلگی و سستی و بی‎خوابی به مزخرف بودن ِ زندگی رسیده بودم،
حالا از خستگی و استرس و خوابآلودگی می‏‎گم خب که چی؟
نور ِ امید به دل ِ ما نمی‎تابه انگار؛
تموم هم نمی‎شه راحت شیم...

5.25.2014

74

می‏‎شه یه نفر و ببینی و بعد از چند روز متوجه بشی که طرف لکنت زبون داره،
بعد نه از روی ترحّم و دلسوزی،
که از مدل ِ لکنت داشتنش دلت بخواد اون لحظه‎ای که کلمه به زبونش نمی‎چرخه بری ماچش کنی.
می‎شه ها؛
شده...

5.18.2014

73

خوب می‎توانم مادرم را صبح‎ها تصوّر کنم، که بعد از بیدار شدن از خوابش یک راست می‎آید به اتاق ِ من.
جای خالی‎َم را می‎بیند؛ می‎گوید "الحمدالله"؛  
پتویم را که از عجله مرتب نکردم، تا می‏‎کند؛ چادر نمازم را روی لپتاپم می‎اندازد که خاک نگیرد.
و زیر ِ لب آیت الکرسی می‎خواند...

72

از یک جایی به بعد می‎فهمی که بزرگ شده ای؛
وقتی بعد از خوردن ِ زردآلو هسته اش را برنمی‎داری ببری بشکنی دانه‎اش را بخوری،
وقتی با دیدن ِ قاصدک سراغش نمی‎روی، با چشم‎های بسته آرزو و فوتش نمی‎کنی،
وقتی موقع ِ غذا خوردن حواست به قلم ِ خورش نیست که بگویی مغزش را من می‎خواهم،
وقتی که نزدیک شدن به تاریخ ِ تولدت خوشحالت نکند یا حسّی نداشته باشی، یا نگرانت کند،

5.16.2014

71

نزدیک ِ غروب بود؛ مامان صدام زد که یه چادر ببَرم براش تا اندازه‏‎ی همون پارچه‎ی چادر رو بُرش بزنه. گفت "جمعه خوبه برای چادر دوختن، الان می‎بُرم، فردا پس‎فردا که حوصله‏‎م گرفت می‎دوزمش" هیچی نگفتم. سر ِ چادر رو گرفته بودم و با پارچه جفت می‎کردم.
یه دفه سینه‎م تیر کشید؛ اون‎قد شدید بود که پارچه از دستم افتاد و شروع کردم به ماساژ دادنش. مامان ترسید و پرسید که چی شد؟ بازم هیچی نگفتم؛ ابروهام از درد گره خورده بود توو هم و صدام در نمیومد. دیدم مامان داره زیر لب یه چیزی می‏‎خونه تند تند فوت می‎کنه بهم. یکمی که دردش کمتر شد ولش کردم؛ پارچه رو از سر گرفتم. 
گفت چی بود؟ گفتم هیچی، تیر کشید یه دفه. گفت سابقه داشته این‎طوری تیر بکشه؟ گفتم نه زیاد.
تا آخر ِ کار دائم یواش یواش دعا می‎خوند و فوت می‎کرد سمت ِ من.
وضو گرفته بودم، قبل از نماز نگاه به آینه کردم چشمام بی حال شده بودن؛ می‎خواستم سرمه بکشم که باز تیر کشید سینه‎م. ماساژش دادم تا آروم بگیره. تی‎شرتم رو زدم بالا؛ دست گذاشتم روی جای درد و آروم فشار دادم. چشمام رو بسته بودم تا شاید بهتر بتونم حس کنم اگه چیزی اونجاست. هیچی نبود. یکمی حوالیش رو هم لمس کردم اما هیچ توده، تورم یا حالت غیرطبیعی حس نکردم. 
با خودم گفتم لابد اینم از علائم ِ جدید ِ قبل از پریوده. درسته که خیلی وقتا از خدا خواستم که زودتر بمیرم؛ اما بعیده اینقد مستجاب الدّعوه باشم و به این زودی یه بلایی سرم بیاد؛ اونم با اون چیزایی که مامان خوند و فوت کرد به من که هیچ...
سر ِ شام هم تکرار شد؛ طوری که مامان بابا متوجه نشن مچ دستم رو آروم کشیدم روی سینه‎م و به این فکر کردم که چند روز دیگه مونده تا پریود بشم؟

70

درست است که هیچ چیز از کُشتی نمی‎دانم؛ و تنها ورزشی که دوست دارم تماشایش کنم شنا ست.
اما خب دلیل نمی‎شود مسابقات ِ جهانی را نگاه نکنم؛ برای برد ِ ایران دست به دعا نشوم و 
از قهرمان شدنشان اشک نریزم...

5.15.2014

69

بیرون از خانه بودن و هم کلام شدن با آدم‎های نا آشنا در اتوبوس و مترو هر کدام ماجرای خاص ِ خودش را دارد.
امروز در مترو کنار ِ خانم ِ بارداری ایستاده بودم که شش روز ِ دیگر دخترش به دنیا می‏‎آمد، پرنیا.
در اتوبوس ستایش که هنوز بلد نبود چند سالش است و مادرش، مرا کنار ِ خودشان جا دادند تا کل ِ راه را نایستم. 
اولی از سختی‎ها و مشقت‎های دوران بارداری برایم گفت؛ و دومی از سرنوشت خواهرش که بعد از یازده سال زندگی مشترک با کمک مؤسسه رویان بچه دار می‎شوند و دو هفته بعد پدر ِ بچه در تصادف کشته می‎شود؛ مادر ِ بچه هم بعد از چند ماه و گذراندن همه‎ی دوره های افسردگی یک شب ِ زمستانی بر اثر ِ نشت ِ گاز خفه می‎شود و می‎میرد. بچه‏‏‎ی چند ماهه را عمویش به فرزندی قبول می‎کند.
زن اشک‎هایش را پاک می‎کرد و من فاتحه می‎خواندم...

5.13.2014

68

به سال ِ گذشته همین موقع‎ها فکر می‎کنم؛ به همه‎ی آن حجم ِ درد و ناتوانی. به رو آوردن به اعتصاب ِ آب و غذا برای چهل و چند ساعت. و بی فایده بودنش.
به این روزها فکر می‎کنم، به جرقه‎ای که در زندگی‎ام دارد کم کم جان می‎گیرد.
بی اندازه خوشحالم که آن روزها گذشتند...
به خودم فکر می‎کنم که مدتی‎ست بیشتر از همیشه خودم هستم.
بی هیچ تظاهری...

5.10.2014

67

بین ِ خودمان بماند، فوبیای آشنا شدن با آدم‎های جدید دارم. نمی‎دانم فوبیا انتخاب ِ مناسبی هست یا نه؛ اما تنها همین واژه به ذهنم رسید. 
حالت ِ اولش این است که خودم مشتاق ِ آشنایی با یک نفر باشم؛ معذب می‎شوم. اگر یک قدم برمی‎دارم دوست دارم او هم بفهمد و جلو بیاید، یا لااقل رضایتش را ابراز کند؛ اگر از حسّش آگاه نباشم شل و سفت می‎کنم  و همین می‏‏‎شود آفت ِ آشنایی.
حالت ِ دوم چگونه ری اکشن نشان دادن به کسانی که می‎خواهند با من آشنا شوند است. این‏‎که از قصد و نیّتشان باخبر شوم پروسه‎ای‎ست بس سخت و زمان‎بر. که با توجه به سوابق ِ این‎جانب، اغلب در شناخت ِ انسان‎ها ضعیف عمل می‏‌کنم.
حالت ِ سوم هم زمانی می‎شود که کاملاً اتفاقی و ندانسته و ناشناخته یک نفر جلوی شما می ایستد و می‎دانید که قرار است چند ساعتی را با هم بگذرانید، و احتمال ِ دیدن ِ دوباره‎ی این شخص بعید است.
 برای من این موقعیت آن زمانی است که می‎توانم خودم باشم. نترسم، معذب نشوم. سخت نگیرم و از هرچه خواستم صحبت کنم. همین‏‎طور هم شد. دو روز پیش. آنقدر کنارش آرام قدم برمی‎داشتم و هنگام ِ صبحت کردن راحت و راضی بودم که یادم نمی‎آید آخرین بار چه زمانی چنین احساسی را تجربه کرده بودم. 
دو سه سالی از من کوچکتر بود، به نظرم هم‎سن می‎آمدیم. رفتارش سنجیده و مهربان و آرام بود. همان چند ساعت کافی بود تا خودش را در دلم جای دهد. برایم گفت "انگار که سال‎هاست با هم دوست هستیم." گفت که "دوست دارم همین‎جا وسط ِ شلوغی ِ جمعیت بغلت کنم." من هم دقیقاً همین حس را داشتم.
لذت بخش‏‎ترین اتفاق ِ آن روز آشنایی با فاطمه بود؛ کاش یک روزی بروم شیراز و باز هم فاطمه را ببینم...

66

طلسم ِ کلاس‎های امداد ِ هلال احمر بالاخره شکست. ثبت ِ نام کردم و دو سه جلسه‎ای سپری شد.
حس ِ نشستن روی صندلی‎های دسته دار و خودکار به دست گرفتن و نکته برداری از صحبت‎های مربّی، همه برایم هیجان انگیز بود. 
در این دوره‏‎ی چهل روزه‏‎ که همراه با ترس و جمع شدگی سر ِ کلاس می‎‏نشینم، می‎دانم که امدادگر بودن کار ِ من نیست. من آدم ِ لحظه‏‎های بحرانی و دشوار نیستم، ولی علاقه‎مندم به یادگیری‎. 
کافی نیست؟

65

پشیمانی از آن حس‏‎هایی‎ست که سن و سال نمی‎شناسد؛ شدّت و حدّت و اثرش البته به سن ِ آدمی بستگی دارد. این روزها بیشتر از هر زمان ِ دیگری پشیمانم. آنقدری که اگر امکانش فراهم بود چهره‏‎ام را هم شطرنجی می‎کردم.
پشیمانی َم از آن مدل‎هاست که لازم نیست فرد ِ دیگری اشتباهم را گوشزد کند یا تذکر بدهد؛ خیلی هم به طور ِ شخصی پشیمان می‎شوم. و این پروسه‏‎ی عمل تا پشیمانی بسیار سریع صورت می‏‎گیرد. هنوز انجام ِ فعل تمام نشده احساس ِ ندامت بر من مستولی می‎شود و جز تأسف و پشیمانی راهی باقی نمی‎‏ماند. 
پشیمانی در من توأم با درد است؛ از درد ِ کتف و قفسه‎ی سینه گرفته تا دست‎ها و سر و چشم‎ها. نه خیر بنده آنقدر فرتوت نشده‎ام که بدنم به درد بیوفتد. علّت ِ همه‎ی این دردها از پشیمانی‎ست. درست  مانند ِ همان که دکترها می‎گویند عصبی‏‎ست.
کلّی حرف داشتم از نادم بودنم برایتان بزنم، اما خب از بخت و اقبال ِ خوشتان هیچ کدام از فکرهایی که در اتوبوس داشتند سرم را منهدم می‎کردند در ذهنم نمانده.
تنها نصیحت ِ من به شما این است که تلاش کنید انسان‏‎های پشیمان را دوست بدارید. آنها شاید آرام و حتی شاد به نظر برسند اما دردشان زیاد است. بنده خودم درد ِ فلان کشیده‎ام که مپرس.
و دیگر این‎که پشیمانی مانند ِ دیوانگی‎‏ست، به دنبال ِ شاخ و دم نباشید...

64

از آخرین پستی که این‏‏‎جا نوشتم روزها گذشته؛ باید اعتراف کنم که نوشتن برایم سخت شده، اما نه می‎توانم کنارش بگذارم و نه شوقش مرا رها می‏‎کند.
امروز دختری هستم بیست و پنج ساله. همان شکل، همان قد، همان طور. فقط موهایم چند سانتی بلندتر شده‎اند...