بین ِ خودمان بماند، فوبیای آشنا شدن با آدمهای جدید دارم. نمیدانم فوبیا انتخاب ِ مناسبی هست یا نه؛ اما تنها همین واژه به ذهنم رسید.
حالت ِ اولش این است که خودم مشتاق ِ آشنایی با یک نفر باشم؛ معذب میشوم. اگر یک قدم برمیدارم دوست دارم او هم بفهمد و جلو بیاید، یا لااقل رضایتش را ابراز کند؛ اگر از حسّش آگاه نباشم شل و سفت میکنم و همین میشود آفت ِ آشنایی.
حالت ِ دوم چگونه ری اکشن نشان دادن به کسانی که میخواهند با من آشنا شوند است. اینکه از قصد و نیّتشان باخبر شوم پروسهایست بس سخت و زمانبر. که با توجه به سوابق ِ اینجانب، اغلب در شناخت ِ انسانها ضعیف عمل میکنم.
حالت ِ سوم هم زمانی میشود که کاملاً اتفاقی و ندانسته و ناشناخته یک نفر جلوی شما می ایستد و میدانید که قرار است چند ساعتی را با هم بگذرانید، و احتمال ِ دیدن ِ دوبارهی این شخص بعید است.
برای من این موقعیت آن زمانی است که میتوانم خودم باشم. نترسم، معذب نشوم. سخت نگیرم و از هرچه خواستم صحبت کنم. همینطور هم شد. دو روز پیش. آنقدر کنارش آرام قدم برمیداشتم و هنگام ِ صبحت کردن راحت و راضی بودم که یادم نمیآید آخرین بار چه زمانی چنین احساسی را تجربه کرده بودم.
دو سه سالی از من کوچکتر بود، به نظرم همسن میآمدیم. رفتارش سنجیده و مهربان و آرام بود. همان چند ساعت کافی بود تا خودش را در دلم جای دهد. برایم گفت "انگار که سالهاست با هم دوست هستیم." گفت که "دوست دارم همینجا وسط ِ شلوغی ِ جمعیت بغلت کنم." من هم دقیقاً همین حس را داشتم.
لذت بخشترین اتفاق ِ آن روز آشنایی با فاطمه بود؛ کاش یک روزی بروم شیراز و باز هم فاطمه را ببینم...