6.26.2014

80

این روزها از همان روزهایی ست که باید بنویسمشان، 
باید یادم بماند همه ی خواستم از خدا یک چیز است که نمی‎دانم سرانجامش چه می‏‎شود. اما کاش خدا هم بخواهد و بشود...
طعم شیرین ِ دستمزد ِ کار را امروز چشیدم؛ حق داشتم دو سال حسرتش را بخورم.
روحم موقع ِ خواب دیدن جاهای عجیب و غریب سر می‎زند؛
سینه‎ی راستم چند روز است تیر می‏‎کشد، بیشتر و دردآورتر از همیشه. 
و دلم، دلم بیشتر از همیشه بهانه می‎گیرد و خودم؟ 
سپرده ام به خدا...

6.13.2014

79

نمی‎دانستم باورش کنم یا نه،
گفته بود اگر کسی باشد که یک دختری را بخواهد و نتواند بدستش بیاورد و دلش پیش ِ او باشد، دختر ازدواجش میّسر نمی‏‎شود. همه‎ی گذشته ام جلوی چشمم آمد؛ کسی بود که مرا خواسته باشد برای خودم و برای همیشه، و من نفهمیدم یا نخواستمش؟
اینکه همه‎ی اطرافیانم حس می‎کنند که دیگر دارد از وقت ِ ازدواج ِ من می‎گذرد و دنبال ِ راه حل می‏‎گردند، برایم هیچ خوشایند نیست؛ اینکه در هر مهمانی و جمعی برایم آرزوی خوشبختی می‎کنند گویی که لب ِ مرز ِ ترشیده شدن هستم، حالم را به هم می‏‎زند.
برای من، دختر بودن به بعداً مادر شدنش نمی ارزد...

78

شب ِ نیمه شعبان دعوت بشی جشن ِ ولادت؛ بری میون ِ دست زدنا و کِل کشیدنا، فقط اشک بریزی.
آ خدا من هیچی نمی‎خوام بگم
خودت شاهد بودی دیشب رو دیگه، آره؟

6.03.2014

77

باید بنویسم تا فراموشم نشود
یادم نرود که یک روزی یک فردی به معنی واقعی کلمه "انسان" بود؛
محبت کرد و نه انجام ِ وظیفه
لطف داشت و نه ترحم
وقت گذاشت و منّت نه
برای کسی که نمی‎شناخت و ندیده بود و فقط صدایش را می‎شنید.
آقای "حاجی" یک روز می‎آیم سراغت؛ برایت با دستمزد ِ خودم شیرینی می‎خرم و ثابت می‎کنم که هنوز هم کسانی هستند که قدر ِ محبت را بدانند...

6.02.2014

76

یه نفر هم پیدا بشه به من بگه
"جای دندونت خالی نباشه" 
منم بگم
"هست، غذای لامصب هم هی می‎خواد جاشو پُر کنه..."