این روزها از همان روزهایی ست که باید بنویسمشان،
باید یادم بماند همه ی خواستم از خدا یک چیز است که نمیدانم سرانجامش چه میشود. اما کاش خدا هم بخواهد و بشود...
طعم شیرین ِ دستمزد ِ کار را امروز چشیدم؛ حق داشتم دو سال حسرتش را بخورم.
روحم موقع ِ خواب دیدن جاهای عجیب و غریب سر میزند؛
سینهی راستم چند روز است تیر میکشد، بیشتر و دردآورتر از همیشه.
سینهی راستم چند روز است تیر میکشد، بیشتر و دردآورتر از همیشه.
و دلم، دلم بیشتر از همیشه بهانه میگیرد و خودم؟
سپرده ام به خدا...