نمیدانستم باورش کنم یا نه،
گفته بود اگر کسی باشد که یک دختری را بخواهد و نتواند بدستش بیاورد و دلش پیش ِ او باشد، دختر ازدواجش میّسر نمیشود. همهی گذشته ام جلوی چشمم آمد؛ کسی بود که مرا خواسته باشد برای خودم و برای همیشه، و من نفهمیدم یا نخواستمش؟
اینکه همهی اطرافیانم حس میکنند که دیگر دارد از وقت ِ ازدواج ِ من میگذرد و دنبال ِ راه حل میگردند، برایم هیچ خوشایند نیست؛ اینکه در هر مهمانی و جمعی برایم آرزوی خوشبختی میکنند گویی که لب ِ مرز ِ ترشیده شدن هستم، حالم را به هم میزند.
برای من، دختر بودن به بعداً مادر شدنش نمی ارزد...