8.19.2014

84

بین طبقات ِ جهنم ِ دنیایی در رفت و آمدم؛
هر صبح و عصر
آتش می‌بارد و خبری از آرامش نیست.
جهنم ِ خانه و جهنم ِ کار، هر دو غیرقابل تحمل‎اند...

8.10.2014

83

فضولی‎ از آن حس‎هایی‎ست که نمی‎شود به راحتی مهارش کرد؛ لااقل من که اینطور هستم.
هرجور شده بود پیدایش کردم؛ از شانس ِ من آن هم با مشخصات ِ کامل ِ شناسنامه‎ای. کد ملی و شماره شناسنامه و تاریخ تولد و نام ِ پدر.
اسمش را و مشخصاتش را پشت ِ سر ِ هم می‎خوانم؛ لحن ِ خواندم شبیه عاقدی می‎شود که می‌خواهد از عروس خانم ِ نشسته سر ِ سفره‎ی عقد، بله بگیرد.
آخرش هم می‎گویم وکیلم؟ اما هیچ جوابی نمی‎شنوم. سکوت ِ بیش از یک ماهش دارد عقل از سرم می‎برد. 
بلاتکلیفی خر است...

83

اولش با خدا قرار مداری نداشتم؛ فقط دعا می‎کردم و میخواستم که بشه.
بعد گفتم شاید باید مهلت بذارم براش؛ دعا کنم تا فلان روز اتفاق بیوفته.
حالا هیچی نمی‎گم. می‎گم ها؛ اما کم. با ترس، با دلهره از اینکه نکنه خیر نباشه و بشه؛ یا نکنه همه دعاهام بی فایده باشه و نشه.
خیلی بکن نکن میگم به خدا، ازش خجالت میکشم که من بنده‎ام و وظیفه‏‎م چیز ِ دیگه‎ست. 
چه کنم اما که همه‎ی امیدم فقط خداست...

82

دیروز مدیرم مرا صدا زد که بروم طبقه‏‎ی بالا؛ رفتم. یکی از همکاران ِ دیگر و یک مرد جدید داخل اتاق بود. متوجه اوضاعی که در جریان بود نشدم که جناب ِ مدیر خیلی خونسرد و عادی گفتند "من بعد مدیریت ِ این بخش با این آقاست."
من؟ هیچ من؟ نگاه
امروز مدیر ِ اسبق! وقتی مرا دید گفت "خانم خیلی توو فکری" 
گفتم "ناراحتم آقا، خیلی ناراحتم"
گفت "ناراحتی نداره؛ من هستم. دورادور هستم"
لبخند ِ تلخی زدم و رفتم. 
برایم سخت بود از دست دادن ِ شخصی که تازه بلدش شدم. 
اما به این فکر می‎کنم که باید جایگزین کردن ِ آدم‎ها هم را بلد شوم...

81

این مدت سَر و کارم با پدر و مادرها زیاد شده است؛ می‎آیند برای انجام ثبت ِ نام فرزندانشان که به عهده‎ی من است. هرکدامشان یک مدل هستند. بخواهم دسته بندی کنم؛ به اندازه همه‎ی آنهایی که آمدند باید تقسیمشان کنم.
مورد ِ امروز اما فرق داشت؛ بی آنکه بدانم آن آقا چه سمتی در کجا دارد و حتی قبل از اینکه اسمش را بپرسم مثل ِ دیگر والدین احترامش کردم، از خراب بودن ِ آسانسور که موجب شده بود دو طبقه را با عصا زدن بالا بیاید عذرخواهی کردم.
راهنمایی َش کردم برای انجام مراحل ثبت نام. همه‎ی این‎ها جزو وظایفم است.
آخر ِ کار چه شد؟ متوجه شدم که یکی از دوستان صمیمی شخص اول مملکت هستند! انسانی بسیار خوش‎برخورد و با شخصیت به تمام معنا. مرا همراه راننده‎اش علی رغم اصرارم برای پیاده شدن جلوی ایستگاه مترو نزدیک محل ِ کار، تا جلو در ترمینال جنوب رساندند. چرا؟
چون می‎دانست بعد از ساعت اداری آمده و من به خاطرش بیشتر مانده‎ام.
تووی راه برایم صحبت می‎کرد؛ حرف به اینجا رسید که اگر یک وقتی کسی طوری رفتار کرد که موجب ناراحتی تو شد، تو طوری رفتار کن که موجب شرمندگی ِ او شوی.
من امروز کار ِ بدی نکرده بودم، اما شرمنده‎ی محبت و بزرگواری ِ آن مرد شدم. 
سلامت بمانی حاج فرهاد...

6.26.2014

80

این روزها از همان روزهایی ست که باید بنویسمشان، 
باید یادم بماند همه ی خواستم از خدا یک چیز است که نمی‎دانم سرانجامش چه می‏‎شود. اما کاش خدا هم بخواهد و بشود...
طعم شیرین ِ دستمزد ِ کار را امروز چشیدم؛ حق داشتم دو سال حسرتش را بخورم.
روحم موقع ِ خواب دیدن جاهای عجیب و غریب سر می‎زند؛
سینه‎ی راستم چند روز است تیر می‏‎کشد، بیشتر و دردآورتر از همیشه. 
و دلم، دلم بیشتر از همیشه بهانه می‎گیرد و خودم؟ 
سپرده ام به خدا...

6.13.2014

79

نمی‎دانستم باورش کنم یا نه،
گفته بود اگر کسی باشد که یک دختری را بخواهد و نتواند بدستش بیاورد و دلش پیش ِ او باشد، دختر ازدواجش میّسر نمی‏‎شود. همه‎ی گذشته ام جلوی چشمم آمد؛ کسی بود که مرا خواسته باشد برای خودم و برای همیشه، و من نفهمیدم یا نخواستمش؟
اینکه همه‎ی اطرافیانم حس می‎کنند که دیگر دارد از وقت ِ ازدواج ِ من می‎گذرد و دنبال ِ راه حل می‏‎گردند، برایم هیچ خوشایند نیست؛ اینکه در هر مهمانی و جمعی برایم آرزوی خوشبختی می‎کنند گویی که لب ِ مرز ِ ترشیده شدن هستم، حالم را به هم می‏‎زند.
برای من، دختر بودن به بعداً مادر شدنش نمی ارزد...

78

شب ِ نیمه شعبان دعوت بشی جشن ِ ولادت؛ بری میون ِ دست زدنا و کِل کشیدنا، فقط اشک بریزی.
آ خدا من هیچی نمی‎خوام بگم
خودت شاهد بودی دیشب رو دیگه، آره؟

6.03.2014

77

باید بنویسم تا فراموشم نشود
یادم نرود که یک روزی یک فردی به معنی واقعی کلمه "انسان" بود؛
محبت کرد و نه انجام ِ وظیفه
لطف داشت و نه ترحم
وقت گذاشت و منّت نه
برای کسی که نمی‎شناخت و ندیده بود و فقط صدایش را می‎شنید.
آقای "حاجی" یک روز می‎آیم سراغت؛ برایت با دستمزد ِ خودم شیرینی می‎خرم و ثابت می‎کنم که هنوز هم کسانی هستند که قدر ِ محبت را بدانند...

6.02.2014

76

یه نفر هم پیدا بشه به من بگه
"جای دندونت خالی نباشه" 
منم بگم
"هست، غذای لامصب هم هی می‎خواد جاشو پُر کنه..."

5.31.2014

75

یه زمانی از فرط ِ بی‎حوصلگی و سستی و بی‎خوابی به مزخرف بودن ِ زندگی رسیده بودم،
حالا از خستگی و استرس و خوابآلودگی می‏‎گم خب که چی؟
نور ِ امید به دل ِ ما نمی‎تابه انگار؛
تموم هم نمی‎شه راحت شیم...

5.25.2014

74

می‏‎شه یه نفر و ببینی و بعد از چند روز متوجه بشی که طرف لکنت زبون داره،
بعد نه از روی ترحّم و دلسوزی،
که از مدل ِ لکنت داشتنش دلت بخواد اون لحظه‎ای که کلمه به زبونش نمی‎چرخه بری ماچش کنی.
می‎شه ها؛
شده...

5.18.2014

73

خوب می‎توانم مادرم را صبح‎ها تصوّر کنم، که بعد از بیدار شدن از خوابش یک راست می‎آید به اتاق ِ من.
جای خالی‎َم را می‎بیند؛ می‎گوید "الحمدالله"؛  
پتویم را که از عجله مرتب نکردم، تا می‏‎کند؛ چادر نمازم را روی لپتاپم می‎اندازد که خاک نگیرد.
و زیر ِ لب آیت الکرسی می‎خواند...

72

از یک جایی به بعد می‎فهمی که بزرگ شده ای؛
وقتی بعد از خوردن ِ زردآلو هسته اش را برنمی‎داری ببری بشکنی دانه‎اش را بخوری،
وقتی با دیدن ِ قاصدک سراغش نمی‎روی، با چشم‎های بسته آرزو و فوتش نمی‎کنی،
وقتی موقع ِ غذا خوردن حواست به قلم ِ خورش نیست که بگویی مغزش را من می‎خواهم،
وقتی که نزدیک شدن به تاریخ ِ تولدت خوشحالت نکند یا حسّی نداشته باشی، یا نگرانت کند،

5.16.2014

71

نزدیک ِ غروب بود؛ مامان صدام زد که یه چادر ببَرم براش تا اندازه‏‎ی همون پارچه‎ی چادر رو بُرش بزنه. گفت "جمعه خوبه برای چادر دوختن، الان می‎بُرم، فردا پس‎فردا که حوصله‏‎م گرفت می‎دوزمش" هیچی نگفتم. سر ِ چادر رو گرفته بودم و با پارچه جفت می‎کردم.
یه دفه سینه‎م تیر کشید؛ اون‎قد شدید بود که پارچه از دستم افتاد و شروع کردم به ماساژ دادنش. مامان ترسید و پرسید که چی شد؟ بازم هیچی نگفتم؛ ابروهام از درد گره خورده بود توو هم و صدام در نمیومد. دیدم مامان داره زیر لب یه چیزی می‏‎خونه تند تند فوت می‎کنه بهم. یکمی که دردش کمتر شد ولش کردم؛ پارچه رو از سر گرفتم. 
گفت چی بود؟ گفتم هیچی، تیر کشید یه دفه. گفت سابقه داشته این‎طوری تیر بکشه؟ گفتم نه زیاد.
تا آخر ِ کار دائم یواش یواش دعا می‎خوند و فوت می‎کرد سمت ِ من.
وضو گرفته بودم، قبل از نماز نگاه به آینه کردم چشمام بی حال شده بودن؛ می‎خواستم سرمه بکشم که باز تیر کشید سینه‎م. ماساژش دادم تا آروم بگیره. تی‎شرتم رو زدم بالا؛ دست گذاشتم روی جای درد و آروم فشار دادم. چشمام رو بسته بودم تا شاید بهتر بتونم حس کنم اگه چیزی اونجاست. هیچی نبود. یکمی حوالیش رو هم لمس کردم اما هیچ توده، تورم یا حالت غیرطبیعی حس نکردم. 
با خودم گفتم لابد اینم از علائم ِ جدید ِ قبل از پریوده. درسته که خیلی وقتا از خدا خواستم که زودتر بمیرم؛ اما بعیده اینقد مستجاب الدّعوه باشم و به این زودی یه بلایی سرم بیاد؛ اونم با اون چیزایی که مامان خوند و فوت کرد به من که هیچ...
سر ِ شام هم تکرار شد؛ طوری که مامان بابا متوجه نشن مچ دستم رو آروم کشیدم روی سینه‎م و به این فکر کردم که چند روز دیگه مونده تا پریود بشم؟

70

درست است که هیچ چیز از کُشتی نمی‎دانم؛ و تنها ورزشی که دوست دارم تماشایش کنم شنا ست.
اما خب دلیل نمی‎شود مسابقات ِ جهانی را نگاه نکنم؛ برای برد ِ ایران دست به دعا نشوم و 
از قهرمان شدنشان اشک نریزم...

5.15.2014

69

بیرون از خانه بودن و هم کلام شدن با آدم‎های نا آشنا در اتوبوس و مترو هر کدام ماجرای خاص ِ خودش را دارد.
امروز در مترو کنار ِ خانم ِ بارداری ایستاده بودم که شش روز ِ دیگر دخترش به دنیا می‏‎آمد، پرنیا.
در اتوبوس ستایش که هنوز بلد نبود چند سالش است و مادرش، مرا کنار ِ خودشان جا دادند تا کل ِ راه را نایستم. 
اولی از سختی‎ها و مشقت‎های دوران بارداری برایم گفت؛ و دومی از سرنوشت خواهرش که بعد از یازده سال زندگی مشترک با کمک مؤسسه رویان بچه دار می‎شوند و دو هفته بعد پدر ِ بچه در تصادف کشته می‎شود؛ مادر ِ بچه هم بعد از چند ماه و گذراندن همه‎ی دوره های افسردگی یک شب ِ زمستانی بر اثر ِ نشت ِ گاز خفه می‎شود و می‎میرد. بچه‏‏‎ی چند ماهه را عمویش به فرزندی قبول می‎کند.
زن اشک‎هایش را پاک می‎کرد و من فاتحه می‎خواندم...

5.13.2014

68

به سال ِ گذشته همین موقع‎ها فکر می‎کنم؛ به همه‎ی آن حجم ِ درد و ناتوانی. به رو آوردن به اعتصاب ِ آب و غذا برای چهل و چند ساعت. و بی فایده بودنش.
به این روزها فکر می‎کنم، به جرقه‎ای که در زندگی‎ام دارد کم کم جان می‎گیرد.
بی اندازه خوشحالم که آن روزها گذشتند...
به خودم فکر می‎کنم که مدتی‎ست بیشتر از همیشه خودم هستم.
بی هیچ تظاهری...

5.10.2014

67

بین ِ خودمان بماند، فوبیای آشنا شدن با آدم‎های جدید دارم. نمی‎دانم فوبیا انتخاب ِ مناسبی هست یا نه؛ اما تنها همین واژه به ذهنم رسید. 
حالت ِ اولش این است که خودم مشتاق ِ آشنایی با یک نفر باشم؛ معذب می‎شوم. اگر یک قدم برمی‎دارم دوست دارم او هم بفهمد و جلو بیاید، یا لااقل رضایتش را ابراز کند؛ اگر از حسّش آگاه نباشم شل و سفت می‎کنم  و همین می‏‏‎شود آفت ِ آشنایی.
حالت ِ دوم چگونه ری اکشن نشان دادن به کسانی که می‎خواهند با من آشنا شوند است. این‏‎که از قصد و نیّتشان باخبر شوم پروسه‎ای‎ست بس سخت و زمان‎بر. که با توجه به سوابق ِ این‎جانب، اغلب در شناخت ِ انسان‎ها ضعیف عمل می‏‌کنم.
حالت ِ سوم هم زمانی می‎شود که کاملاً اتفاقی و ندانسته و ناشناخته یک نفر جلوی شما می ایستد و می‎دانید که قرار است چند ساعتی را با هم بگذرانید، و احتمال ِ دیدن ِ دوباره‎ی این شخص بعید است.
 برای من این موقعیت آن زمانی است که می‎توانم خودم باشم. نترسم، معذب نشوم. سخت نگیرم و از هرچه خواستم صحبت کنم. همین‏‎طور هم شد. دو روز پیش. آنقدر کنارش آرام قدم برمی‎داشتم و هنگام ِ صبحت کردن راحت و راضی بودم که یادم نمی‎آید آخرین بار چه زمانی چنین احساسی را تجربه کرده بودم. 
دو سه سالی از من کوچکتر بود، به نظرم هم‎سن می‎آمدیم. رفتارش سنجیده و مهربان و آرام بود. همان چند ساعت کافی بود تا خودش را در دلم جای دهد. برایم گفت "انگار که سال‎هاست با هم دوست هستیم." گفت که "دوست دارم همین‎جا وسط ِ شلوغی ِ جمعیت بغلت کنم." من هم دقیقاً همین حس را داشتم.
لذت بخش‏‎ترین اتفاق ِ آن روز آشنایی با فاطمه بود؛ کاش یک روزی بروم شیراز و باز هم فاطمه را ببینم...

66

طلسم ِ کلاس‎های امداد ِ هلال احمر بالاخره شکست. ثبت ِ نام کردم و دو سه جلسه‎ای سپری شد.
حس ِ نشستن روی صندلی‎های دسته دار و خودکار به دست گرفتن و نکته برداری از صحبت‎های مربّی، همه برایم هیجان انگیز بود. 
در این دوره‏‎ی چهل روزه‏‎ که همراه با ترس و جمع شدگی سر ِ کلاس می‎‏نشینم، می‎دانم که امدادگر بودن کار ِ من نیست. من آدم ِ لحظه‏‎های بحرانی و دشوار نیستم، ولی علاقه‎مندم به یادگیری‎. 
کافی نیست؟

65

پشیمانی از آن حس‏‎هایی‎ست که سن و سال نمی‎شناسد؛ شدّت و حدّت و اثرش البته به سن ِ آدمی بستگی دارد. این روزها بیشتر از هر زمان ِ دیگری پشیمانم. آنقدری که اگر امکانش فراهم بود چهره‏‎ام را هم شطرنجی می‎کردم.
پشیمانی َم از آن مدل‎هاست که لازم نیست فرد ِ دیگری اشتباهم را گوشزد کند یا تذکر بدهد؛ خیلی هم به طور ِ شخصی پشیمان می‎شوم. و این پروسه‏‎ی عمل تا پشیمانی بسیار سریع صورت می‏‎گیرد. هنوز انجام ِ فعل تمام نشده احساس ِ ندامت بر من مستولی می‎شود و جز تأسف و پشیمانی راهی باقی نمی‎‏ماند. 
پشیمانی در من توأم با درد است؛ از درد ِ کتف و قفسه‎ی سینه گرفته تا دست‎ها و سر و چشم‎ها. نه خیر بنده آنقدر فرتوت نشده‎ام که بدنم به درد بیوفتد. علّت ِ همه‎ی این دردها از پشیمانی‎ست. درست  مانند ِ همان که دکترها می‎گویند عصبی‏‎ست.
کلّی حرف داشتم از نادم بودنم برایتان بزنم، اما خب از بخت و اقبال ِ خوشتان هیچ کدام از فکرهایی که در اتوبوس داشتند سرم را منهدم می‎کردند در ذهنم نمانده.
تنها نصیحت ِ من به شما این است که تلاش کنید انسان‏‎های پشیمان را دوست بدارید. آنها شاید آرام و حتی شاد به نظر برسند اما دردشان زیاد است. بنده خودم درد ِ فلان کشیده‎ام که مپرس.
و دیگر این‎که پشیمانی مانند ِ دیوانگی‎‏ست، به دنبال ِ شاخ و دم نباشید...

64

از آخرین پستی که این‏‏‎جا نوشتم روزها گذشته؛ باید اعتراف کنم که نوشتن برایم سخت شده، اما نه می‎توانم کنارش بگذارم و نه شوقش مرا رها می‏‎کند.
امروز دختری هستم بیست و پنج ساله. همان شکل، همان قد، همان طور. فقط موهایم چند سانتی بلندتر شده‎اند...

1.23.2014

63

چند خط نوشتم، و کنترل آ و دیلیت.
همین‏قد بگم که امان از هورمون‏ها...

1.21.2014

62

فردا روز ِ تولد ِ سه نفر است؛
یکی‏شان از من منتفر است،
از یکی دیگرشان من متنفر هستم، 
و دیگری هم، هیچ حسّی بینمان نیست...

پی نوشت: نفر ِ چهارم هم همین امشب پیدا شد؛
خوشحالم که نسبت به این یک نفر لااقل حسّ ِ خوبی دارم، تولدش مبارک...

1.20.2014

61

امروز برای خدا شرط گذاشتم، شاید هم تهدیدش کردم؛
بعد از گریه و شکایت و نفرین.
حالا دیگه منتظرم تا عدالتش رو ببینم...

1.18.2014

60

بعضی وقت‏ها آدم واسه یه چیزایی کلّی فکر می‎کنه، برنامه ریزی می‏کنه، نقشه می‏کشه؛
بعد که پیش میاد تازه توو موقعیت ِ "حالا چیکار کنم؟" قرار می‎گیره.
از من می‏شنوید موقعیت ِ چندان دلچسبی نیست، تووش قرار نگیرید.

1.14.2014

59

اون‏جایی که وسط ِ بحث می‏گه
" من دوستت داشتم..."
همون‎جا باید فاتحه‏ی رابطه رو خوند...

58

درست مثل ِ سریال‏های ایرانی بود؛
گوشی ِ تلفن را گذاشته نگذاشته بغضم ترکید
بلند بلند گریه کردم، به هق هق افتادم و
بعد خوشحال شدم که در خانه تنها هستم...

1.10.2014

57

آدم‏ها این روزها عجیب شده اند یا من در تنهایی ِ اتاقم عجیب‏تر هستم؟
 یک. دختری روبروی تئاتر ِ شهر خودش را به گریه کردن و استیصال زده بود. برای چه؟ که با دروغ از مردم پول بگیرد. گدایی نمی‏کرد. دزدی نمی‏کرد. اخاذی هم نمی‏کرد. دروغ می‏گفت و پول از سر ِ کمک به هم نوع می‏گرفت...
دو. زنی ساکن در نیاوران و شاغل در دانشگاه برای برقراری تماس و خبر رساندن می‏خاست که شماره‏شان را روی کاغذ بنویسند و به او بدهند. مبایل نداشت. امواج ِ مبایل را زیان‏آور می‏دانست و جانش را عزیز...
سه. پسری بعد از خداحافظی از دختری که دوستش داشت همانجا ایستاد و رفتنش را نگاه کرد. دختر با اینکه دوستش نداشت لحظه‏ی آخر برگشت و برایش دست تکان داد...
چهار. پسری که ادّعای عاشقی‏اش گوش ِ جماعتی را پاره کرده بود حالا مدّعی شده است که "عشق یه چیزی مث ِ کشک و دوغه"
پنج. دختری بعد از دو سال برای مصاحبه‏ی کار مقنعه به سر کرد. یاد ِ دبیرستان و دانشگاهش افتاد. فرد ِ مصاحبه‏گر نیامد.

56

رادیو روغن ِ حبه‏ی انگور فراخوان زده بود که "حبه‏ی انگور ِ بعدی برای مادران است. برای حضور ِ دل انگیز ِ مادر؛ چه در کنارمان و چه در یادمان"
خیلی دلم می‏خواست که می‏شد و می‏توانستم من هم یک متنی بنویسم و بخوانمش، ضبط کنم و برایشان بفرستم.
فکر می‏کردم خاص باشد این‏که بگویم من بچه‏ی دو سه ساله‏ای بودم که مادرم از ترس ِ این‎ که قرار است از سرطانی که به آن مبتلاست به زودی بمیرد، مرا نوازش نمی‏کرده. مرا بغل نمی‏گرفته و نمی‏بوسیده. و همه‏ی تلاشش را کرده که مرا به خودش وابسته نکند. چند سال قبل دختر بچه‏ی ناخواسته‏اش را با غر و قهر و دعوا به دنیا آورده و حالا تصمیم گرفته، حالا مجبور شده تا از او دوری کند.
برای خاطر ِ خودش؛ برای اذیت نشدن و بهانه نگرفتنش...
نشد، چند بار به این موضوع فکر کردم. خواستم باز بخواهم تا از آن روزهایش برایم بیشتر بگوید. دلم نیامد. ترسیدم یادآوریش آزارش دهد.
پریشب اما حرفش پیش آمد. پدرم از آن روزها گفت؛ از روز ِ جراحی، از انتخاب ِ پزشکش. مادرم وسط ِ حرف‏هایش می‏پرید و از حس و حالش می‏گفت. دلم می‏خواست فقط او حرف بزند. 
گفت "جراح بعد از نمونه برداری آمد و گفت خانم باید سینه‏تون رو بردارم. ایرادی نداره؟ گفتم نه آقای دکتر. من به خاطر ِ بچه‏هام فقط می‎خوام که زنده بمونم. هر کاری که لازمه انجام بدین."
هرکاری لازم بود انجام دادند، شیمی درمانی و رادیوتراپی و همه و همه انجام شد. مادرم زنده ماند. خودش معتقد است که شفا گرفته...
حالا هر موقع درمانده که می‏شوم، دلم که می‏گیرد می‏روم بغلش تا مرا بغل کند. قدّش از من کوتاه‏تر است. یواشکی زیر ِ گلویم را می‏بوسد. موهایم را بو می‏کند و دست می‏کشد به کمرم.
همه‏ی دنیای من است مادرم، عزیزترینم...

1.03.2014

55

"مینای شهر ِ خاموش" رو دیدم امشب؛
ماجرای عاشقی ِ آقای قناتی (عزت الله انتظامی) که گفت رفیقم رو فرستادم بره برام خاسگاری و به این شرط قبول کرد که توو عروسیش براش ساز بزنم. ازم خواست که قسم بخورم منم قبول کردم. رفت و چند وقت ازش خبری نشد.
تا دیدمش، حال و روز ِ خوبی نداشت. بعد بهم گفت که عاشق ِ دختره شده...
و رفته بود شب ِ عروسی ِ عشقش ساز زده بود.
برام بدجوری آشنا بود. هرچند که این کجا و آن کجا...

54

دکتر به جای دو ماه با شش هفته موافقت کرد. گفت استخوان ِ بچه جوش خورده.
گچ ِ بدنش را باز کردند. شش هفته‏ی وحشتناک برای پدر و مادرش و البته خودش، و سخت برای اطرافیان.
اولین کاری که بعد از بریدن ِ گچ کرد این بود که پایش را خم کرد. لبه‏ی گچ بدنش را زخم کرده بود. اما آرام بود. او هم لحظه شماری می‏کرد برای خلاصی از این توده‏ی سنگین و عذاب دهنده.
بعد ازاین مدت دلم ضعف می‏رفت که بغلش کنم. بویش کنم. اما تا بغلش کردم گریه‏اش در آمد. دردش آمده بود و من خودم را فحش و لعنت می‏دادم.
هفته‏ی پیش همراهشان رفتم تا غالبی که پزشکش سفارش داده بود تا به کمر و پاهایش ببندیم را تحویل بگیریم. آماده نبود، آنها را فرستادم بروند و من ماندم. موقع ِ برگشت حدود ِ نه ِ شب بود؛ مترو شلوغ‏تر از آنی بود که تصورش را می‏کردم. غالب دستم بود و نگاه‏های مردم روی آن سنگینی می‏کرد. دلم می‏خواست به هرکسی که به غالب زل زده بگویم خواهرزاده‏ام  فقط سه سالش است، لطفاً برایش دعا کنید.
امشب با فاصله از بچه نشسته بودم و صدایش می‏زدم. نگاهم می‏کرد و می‏خندید. گفتم "بیا، بیا پیش ِ خاله."
تلاش کرد. برایش سخت بود اما تقلّا کرد و چرخید و غلت زد. از صورتش مشخص بود که دردش می‏آید. اما می‏خندید؛
به شوق ِ رسیدن به من می‏خندید. تشویقش کردم، برایش دست زدم و باز هم صدایش کردم. یک بار ِ دیگر هم چرخید، رسید به من.
بغلش کردم، محکم. زیر ِ گلویش را بوسیدم و همان‏جا نفس کشیدمش، نفس ِ عمیق. بازدمم بغض بود.
نمی‏دانم بغض ِ خوشحالی بود یا غصه. خوشحالی از پیش‏رفتش، یا غصه از ناتوان بودنش، حرف نزدنش، راه نرفتنش... 
سلامتی ِ محمّدحسین همه‏ی آرزوی من شده...

1.02.2014

53

بهتون گفته بودم که از کسی که واسه زندگی ِ تخیّلی ِ من نسخه می‏پیچه و سعی می‏کنه با امیدای واهی دادن حالم رو خوب کنه، متنفر می‏شم؟
نمی‏دونم چقدر و تا چه مدت؛
اما قطعاً ازش متنفر می‏شم.
گفتم...

52

یادم می‏آید که در یک پستی در رابطه با خانه‏ی‎مان برایتان توضیح ِ مبسوط دادم. ما کماکان در همان خانه هستیم خب. و من دارم از همان خانه‏ی کذایی برایتان وبلاگ آپ می‏کنم و دست تکان می‏دهم در انتها.
شاعر یک جایی فرموده‏اند که "زمستون ِ خدا سرده، دمش گرم" بله من هم به حرفی که جناب ِ شاعر فرمودند معتقد هستم. منتها!
منتها به آن یکی شاعر هم که فرموده‏اند "هوا بس ناجوانمردانه سرد است" به شدت اعتقاد دارم.
این‏جا در این خانه ما در حال ِ فریز شدن هستیم. گرم‏ترین نقطه همان شکم ِ بخاریست که به سختی دو نفر درش جای می‎شوند. که مشخصاً جای پدر و مادر ِ گرامی‏ست.
من؟ من که چهارفصل ِ سال جایم ثابت است. کعنهو پیرزن‏های از پا افتاده که یک جایی می‏شود مَقر ِ ثابت ِ غر زدن و ناله کردن‏شان. که البته من غر نمی‏زنم و ناله نیز نمی‏کنم.
از شکم ِ بخاری که بگذریم گرم‏ترین اتاق ِ این خانه اتاق ِ بنده‏ی حقیر است. می‎توانید حدس بزنید چه شده؟ دو شب است که من داخل ِ اتاقم مهمان دارم. نه خیر، خواهرزاده‎هایم نیستند. بلی، والدینم هستند.
نکته‏اش را گرفتید یا من شرح ِ ماجرا بدهم؟ مداح‏ها همیشه دوست دارند عزاداران خودشان نکته را بگیرند، از این موضوع کلی لذت می‏برند، من هم همین‏طور. البته به هر حال شرح ِ واقعه را هم می‏دهند در ادامه؛ من هم همین‏طور.
خب من فقط همان شب ِ اول را می‏گویم که زیاده روی نشود. این را می‏گویم که پدرم از ساعت پنج تا شش ِ صبح نشسته بودند جلوی تخت و مرا نگاه می‏کردند. چرا؟ چون دیگر تایم ِ بیدار شدنشان بوده. من؟ من تازه یکی دو ساعت قبلش خوابیده بودم و احتمالاً آن ساعت در حال فرار کردن از دست ِ پادشاه ِ سوم یا چهارم بوده‏ام.
می‏دانید در توصیف ِ آن یک ساعت به من چه گفتند؟ گفتند "آلا تو چرا مثل ِ آدمی‎زاد نمی‏خوابی شب‏ا؟"
گویی من جفتک‏های بسیار می‏انداخته‏ام و آرام و قرار نداشته‏ام در خواب. (بین ِ خودمان بماند پتویم آن شب خیلی بدقلقی می‎کرد و درست در آغوشم جای نمی‏گرفت)
می‏دانید چه جواب دادم؟ گفتم "وقتی شب‎ا تنها می‏خوابم از کجا بفهمم که توو خواب چیکارا می‏کنم؟"
مدیون ِ دوازده امامید اگر فکر کنید که پدرم لنگ ِ شنیدن ِ همین جمله از من بود تا به مادرم بگوید "دیشب اما جامون خوب گرم بود ها، حالا فعلاً توو اتاق ِ آلا بخوابیم تا هوا گرم‏تر بشه"
نکته را گرفتید مؤمنا...؟

51

آره آقا
اصلاً من عقده‏ای، ندید بدید، خود کم‏بین، فلان.
اما دلم می‏خواد یه روزی یکی توو وبلاگش یه پست هم از من بنویسه، برای من بنویسه، بگه یادت افتادم، هر چی.
دلم می‏خواد خب، دله دیگه. دست ِ من نیست که.
متوجهید؟