8.19.2014

84

بین طبقات ِ جهنم ِ دنیایی در رفت و آمدم؛
هر صبح و عصر
آتش می‌بارد و خبری از آرامش نیست.
جهنم ِ خانه و جهنم ِ کار، هر دو غیرقابل تحمل‎اند...

8.10.2014

83

فضولی‎ از آن حس‎هایی‎ست که نمی‎شود به راحتی مهارش کرد؛ لااقل من که اینطور هستم.
هرجور شده بود پیدایش کردم؛ از شانس ِ من آن هم با مشخصات ِ کامل ِ شناسنامه‎ای. کد ملی و شماره شناسنامه و تاریخ تولد و نام ِ پدر.
اسمش را و مشخصاتش را پشت ِ سر ِ هم می‎خوانم؛ لحن ِ خواندم شبیه عاقدی می‎شود که می‌خواهد از عروس خانم ِ نشسته سر ِ سفره‎ی عقد، بله بگیرد.
آخرش هم می‎گویم وکیلم؟ اما هیچ جوابی نمی‎شنوم. سکوت ِ بیش از یک ماهش دارد عقل از سرم می‎برد. 
بلاتکلیفی خر است...

83

اولش با خدا قرار مداری نداشتم؛ فقط دعا می‎کردم و میخواستم که بشه.
بعد گفتم شاید باید مهلت بذارم براش؛ دعا کنم تا فلان روز اتفاق بیوفته.
حالا هیچی نمی‎گم. می‎گم ها؛ اما کم. با ترس، با دلهره از اینکه نکنه خیر نباشه و بشه؛ یا نکنه همه دعاهام بی فایده باشه و نشه.
خیلی بکن نکن میگم به خدا، ازش خجالت میکشم که من بنده‎ام و وظیفه‏‎م چیز ِ دیگه‎ست. 
چه کنم اما که همه‎ی امیدم فقط خداست...

82

دیروز مدیرم مرا صدا زد که بروم طبقه‏‎ی بالا؛ رفتم. یکی از همکاران ِ دیگر و یک مرد جدید داخل اتاق بود. متوجه اوضاعی که در جریان بود نشدم که جناب ِ مدیر خیلی خونسرد و عادی گفتند "من بعد مدیریت ِ این بخش با این آقاست."
من؟ هیچ من؟ نگاه
امروز مدیر ِ اسبق! وقتی مرا دید گفت "خانم خیلی توو فکری" 
گفتم "ناراحتم آقا، خیلی ناراحتم"
گفت "ناراحتی نداره؛ من هستم. دورادور هستم"
لبخند ِ تلخی زدم و رفتم. 
برایم سخت بود از دست دادن ِ شخصی که تازه بلدش شدم. 
اما به این فکر می‎کنم که باید جایگزین کردن ِ آدم‎ها هم را بلد شوم...

81

این مدت سَر و کارم با پدر و مادرها زیاد شده است؛ می‎آیند برای انجام ثبت ِ نام فرزندانشان که به عهده‎ی من است. هرکدامشان یک مدل هستند. بخواهم دسته بندی کنم؛ به اندازه همه‎ی آنهایی که آمدند باید تقسیمشان کنم.
مورد ِ امروز اما فرق داشت؛ بی آنکه بدانم آن آقا چه سمتی در کجا دارد و حتی قبل از اینکه اسمش را بپرسم مثل ِ دیگر والدین احترامش کردم، از خراب بودن ِ آسانسور که موجب شده بود دو طبقه را با عصا زدن بالا بیاید عذرخواهی کردم.
راهنمایی َش کردم برای انجام مراحل ثبت نام. همه‎ی این‎ها جزو وظایفم است.
آخر ِ کار چه شد؟ متوجه شدم که یکی از دوستان صمیمی شخص اول مملکت هستند! انسانی بسیار خوش‎برخورد و با شخصیت به تمام معنا. مرا همراه راننده‎اش علی رغم اصرارم برای پیاده شدن جلوی ایستگاه مترو نزدیک محل ِ کار، تا جلو در ترمینال جنوب رساندند. چرا؟
چون می‎دانست بعد از ساعت اداری آمده و من به خاطرش بیشتر مانده‎ام.
تووی راه برایم صحبت می‎کرد؛ حرف به اینجا رسید که اگر یک وقتی کسی طوری رفتار کرد که موجب ناراحتی تو شد، تو طوری رفتار کن که موجب شرمندگی ِ او شوی.
من امروز کار ِ بدی نکرده بودم، اما شرمنده‎ی محبت و بزرگواری ِ آن مرد شدم. 
سلامت بمانی حاج فرهاد...