پارسال همین موقعها بود؛ اواخر ِ پاییز. چند روزی بود که سر ِ چهارراهی که تا خانهی ما کمتر از ده متر فاصله دارد، زمین را میکندند.
خوب یادم است، مادرم گفت "فردا اول ِ ماه ِ صفر است، باید صدقه کنار بگذاریم." آن شب تا نیمه شب هم کارگران مشغول ِ کار بودند. سر و صدای خودشان و ماشینهایشان میآمد. اتاق ِ من از نظر ِ سوق الجیشی (!) نزدیکترین جای خانه به آن چهارراه است و از پنجرهی اتاقم به راحتی میتوان آنجا را دید زد.
همان زمانها بود که از آخرالزمان و نظریهی فلانی (که اسمش در خاطرم نیست) زیاد میگفتند. ما هم خب میخواندیم و میشنیدیم اما باور؟ نه! باور نمیکردیم.
تا اینکه همان شب که مطابقِ معمول از چندین سال ِ گذشته، تا نزدیکیهای صبح بیدار بودم و لپتاپ به بغل مشغول ِ گشت و گذار در دهکدهی جهانی...
ناگهان یک صدای مهیبی آمد. لرزش در و دیوار و زمین را کاملاً حس کردم و خودم را از روی تخت پرت کردم وسط ِ اتاق. تنها چیزی که آن لحظه برای نجات به ذهنم رسید این بود که پنجره و دیوار ِ بالای سرم اگر بریزند رویم کارم تمام است.
در همان چند صدم ِ ثانیه از شنیدن ِ صدا تا پریدن وسط ِ اتاق اول فکر کردم دنیا به آخر رسیده و صور ِ اسرافیل است که چنین ناهنجار درش دمیده شده است و فاتحهیمان خوانده ست دیگر. دوم فکر کردم آن خانهای که داشتند مقابلش گودبرداری میکردند فرو ریخته. سوم گفتم شایدم هم زلزله شده؛ و چهارم حدس زدم شاید توصیههای آقای ایمنی را رعایت نکردند و خانهیشان منفجر شده است.
صدای جیغ و فریاد ِ زنهای همسایه میآمد. رفتیم بیرون و دیدیم که خانهی پشتی ِ خانهی ما، که حیاطشان چسبیده به اتاق ِ من منفجر شده است. البته نه به دلیل رعایت نکردن ِ نکات ِ ایمنی. که به خاطر ِ همان گودبرداری ِ ناشیانهی ادارهی آب که باعث شده لولهی گاز آسیب ببیند و گاز در زیر ِ خانهی همسایه نشت کند و بشود آنچه که نباید بشود.
آن شب من همهش زیر ِ لب با خودم میگفتم الان سه ساعت هست که وارد ِ ماه ِ صفر شدهایم، حتماً صدقه کنار نگذاشتند که بلا سرشان آمده. کاملاً واضح بود که ترسیده بودم و حجم ِ آن صدا و لرزش به من شوک وارد کرده بود. تا صبح بیدار بودم و همان چند ساعتی که خوابیدم به گفتهی مادرم دائم حرف میزدم در خواب و مشوش بودم...
حالا دارد از بیرون صدایی میآید، پنجرههای اتاقم میلرزند. یقیناً از آن ماشینهای بزرگ است که دارد از جلوی خانهمان عبور میکند. اما انگار نمیگذرد، دارد همین حوالی چرخ میزند. از پنجره نگاه میکنم. از آن ماشینهای غولپیکر است که یک غلتک/غلطک بزرگ جلویش است و فکر میکنم بهشان بگویند جاده صاف کن. (همیشه از کودکی فوبیای ماشینهای بزرگ را داشتم از کامیون و هجدهچرخ بگیر تا تراکتور و آن چنگکهای وحشتانکش تـــا همین جاده صاف کنها.)
میدانید دارند چه میکنند؟ دارند آن گودبرداری ِ پارسال را صاف میکنند تا رویش آسفالت بریزند. و تمامش کنند.
فردا اول ِ ماه ِ صفر است؛ و یک سال است که خانهی همسایهمان تبدیل به یک خرابه شده است. یک سال است که خاک ِ آن گودبرداری از لای درز ِ پنجره به اتاق ِ من میآید. یک سال است که دیوار و سقف ِ اتاقم ترک برداشته است...