12.27.2013

50

می‏دانید؟
از همان روزهایی‏ست که دوست ندارم بنویسمشان. تا ثبت نشوند و از یادم بروند.
چه کنم اما؟ بنویسم؟ بگویم که درمانده‏تر از همیشه‏ام. بگویم نا امیدتر از همیشه‏ام. 
بگویم امروز تولد ِ خواهرزاده‏ی سه ساله‏ام بود و او حتا نمی‏توانست شمع ِ تولدش را فوت کند. ما برایش شعر خواندیم و دست زدیم و شمع را فوت کردیم با آرزوی این‏که سلامتی‏اش را به دست آورد.
بگویم این روزها می‏بینم که مادرم دارد ذره ذره آب می‎شود و هیچ کاری از دستم برنمی‎آید.
بگویم که زندگی مدت‏هاست با من سر ِ یاری ندارد.
دیدید؟ گفتم. نوشتم...

12.23.2013

49

شب ِ یلدای امسال خانه‏ی خودمان نبودم. رفته بودم منزل ِ خواهرم برای انجام وظایف ِ خاله‏گری در قبال ِ دو دخترش در نبود ِ شوهرخواهر. یکی از دخترها حدود ساعت ِ نه و نیم در حالی که خمیازه می‏کشید گفت "شب ِ لَیدا که از همه طولانی‏تره خوبه که آدم بخوابه، این‏طوری صبح از همیشه سرحال‏تره"
یاد ِ جمله‏ی خودم افتادم که دو سه سال پیش نوشته بودمش.
"زرنگ اونه که امشب دو دقیقه بیشتر توو بغل ِ یارش بخوابه؛
حالا یارم نبود (که نیست) خودش تنها،
فرق ِ آن‏چنانی نداره که..."

12.16.2013

48

معمولی بودن غمگین نیست.
من همیشه یه زندگی ِ معمولی رو دوست داشتم، زندگی‏ای که آرامش داشته باشه و خوشی. سختیاش رو بشه دَووم آورد و طی کرد تا رسید به آسایش.
یه زندگی ِ معمولی داشتن آرزوی من شده. چیزی که خیلی ها رو خسته کرده...

12.11.2013

47

امروز یازده ِ دوازده ِ دوهزار و سیزده ست.
چه روزی از امروز بهتر واسه اینکه بهت بگن " قربون ِ پاقدمتون "...

12.09.2013

46

هر که بخندد کلکش می‏کنند، وای به روزی که...

45

جیش، جوش*، لالا...

*ترکاندن ِ جوش‏های صورت

44

این‏طوری می‏شود که می‏روی با هزاران شور و شوق و امید در سایت استخدام قوه‏ی قضاییه ثبت نام کنی؛
همه را پر می‏کنی و "تأیید" را کیلیک می‎کنی.
ارور می‏دهد که رشته‏ی تحصیلی و عنوان شغلی متناسب نیستند.
درمی‎یابی که کاردانی می‏خواهند و نه کارشناسی. حیف ِ آن یازده هزارتومان؟
نه خیر، حیف ِ آن همه شور و شوق و امید که هرز رفت...

12.08.2013

43

محبوب بودن و دوست داشته شدن را دوست دارم؛ فکر می‏کنم خیلی‏ها این‏طورند.
عقده‏اش را ندارم البته، در همان حدی که مثلاً دوستانم وقتی جایی می‏روند یا چیزی می‏بینند یا می‏شنوند یا می‎خورند یا هرچه، که می‎دانند من آن‏جا یا آن‏چیز یا آن‏غذا یا آن‏موزیک یا هرچه را دوست دارم، از من یاد کنند. در دلشان و بین ِ خودشان، همان لحظه به من هم نگفتند، نگفتند. شاید بعدها یک روزی که صحبت کردیم برایم تعریف کنند.
‏گوگل ریدر را همان زمان‎ها که بود دوست می‏داشتم، به نوعی ترسم از نوشتن با گودر ریخت. چند دوست ِ خوب از آن روزها پیدا کردم که برایم ماندنی شدند.
دو سال ِ پیش گوگل ریدر را از دست دادیم و غصه‏اش را خوردم.از آن به بعد هرجا خواستم بنویسم نشد که نشد.
تا اینکه گودر ِ ملّی را یک سوپرهیرویی برایمان ساخت. آنقدر ذوق زده بودم که برای رفع ِ ایرادات و سرپا نگه‏داشتنش هرکاری می‏توانستم انجام می‏دادم. نمی‏دانم معروف شده بودم آن‎جا یا محبوب یا شایدم چیز دیگری بود. هرچه بود از خواندن و نوشتن و بودن در آن محیط لذت ِ وافر می‏بردم.
اما چندبار آن‎قدر درگیر ِ اتفاقات و مسائل ِ شخصی شدم که ترجیح دادم بگذارم و بروم. شل و سفت کردم.
یک شب بالاخره تصمیم گرفتم و اکانت ِ گودر و وبلاگ‏هایم را با هم دیلیت کردم و خلاص.
نمی‎گویم همه‏ را دوست داشتم؛ اما دلم واقعاً برای بعضی‏ها تنگ شده بود. وبلاگ را اینجا دست و پا کردم و اکانت ِ پنهانی را در گودر.
حالا می‏روم سر می‏زنم و می‏بینم هنوز هم کسانی هستند که نوت بزنند و از من یاد کنند؛ دلم قنج می‏رود.
دیدم وقتی یکی از یوزرها خواسته بود تا برای خواهرزاده ام دعا کنند که جراحی‏اش خوب پیش برود و دردش آرام شود، کلی آروزی سلامتی و امید و انرژی مثبت آن‏جا کامنت و لایک شده بوده.
آن وسط‏ها نوت می‏زنم گاهی، کامنت برایشان می‎گذارم و لایکشان می‎کنم. آن‏ها دیگر مرا نمی‎شناسند. اما من هستم، مثل ِ آن وقت‏ها محبوب نیستم؛ اما هستم و دوستشان دارم...

12.07.2013

42

در خانه‏ی ما اگر چیزی گم شده باشد، من را صدا می‎زنند تا بروم جست و جو کنم.
و اگر پیدایش نکنم و یا کلاً پیدا نشود، چه کسی مقصر است؟
خب مشخص است دیگر؛ من!

41

با دست پیش می‏کشم،
با پا پس می‏زنم...

12.06.2013

40

دختری که ساعت ده ِ شب به هوس می افتد و همان موقع برمی‎خیزد و کیک هویج درست می‏کند و ساعت دوازده حاصل ِ دست‏رنجش را با رضایت ِ قلبی و چشایی تناول می‏کند؛
بیمار نیست، باردار نیست، مجرم هم نیست. او فقط گرسنه است؛
آری گرسنه...

12.03.2013

39

دیروز بعد از مدت‏ها میّسر شد که با صمیمی‏ترین دوستم بروم بیرون و با هم کمی قدم بزنیم. همیشه فکر می‏کردم صمیمی‏ترین دوستم یک دختر ِ دیگر است، که نبود. که حتی دیگر دوستم هم نیست. گاهی هم آن یکی دیگر را که هم محله‏ایمان بود صمیمی‏ترین می‏دانستم چون نزدیک هستیم و در ارتباط و از کوچکترین اتفاقات ِ زندگی ِ هم باخبر. اما صمیمی‏ترین نیست. نمی‎دانم شاید هم تعریف ِ درستی از صمیمی ندارم. چقدر گفتم صمیمی در همین چند خط.
اجازه بدهید یک بار دیگر هم بگویم، بگویم که حالا مطمئنم صمیمی‏ترین دوستم تمام ِ این دوران همین دختری بود که دیروز دیدمش. اسمش را بگذارم "سپیده" بهترین دوستم.
متولد ِ ماه ِ اسفند است و دوازده روز از من بزرگ تر. از سال دوم راهنمایی هم‎کلاسی بودیم، دو میز جلوتر از من می‏نشست. از اول ِ دبیرستان بغل دستی‏ام شد و تا پیش دانشگاهی کنار ِ هم روی ِ یک نیمکت نشستیم.
دیروز یاد ِ خاطرات می‏کردیم؛ تقلب‏های مخصوص ِ خودمان سر ِ امتحان‏ها، لقمه‏های نون پنیر گردو که نوبتی می‏آوردیم، سیبی که دوتایی از هر طرف گاز می‏زدیم، پاکت‏های شیر بچه‏ها را که احتکار می‏کردیم و ته‏دیگ‏های ماکارونی ِ نهار ِ مدرسه که هرکس زرنگ بود زودتر ته‏دیگش را می‏خورد تا کسی نقاپدش.
امسال دوستی‏مان دوازده ساله شد. تنها دوستی که هیچ وقت ِ هیچ وقت ناراحتم نکرد. هیچ‏وقت حتی دلخوری و کدروتی هم بینمان پیش نیامد. از آن رکوردهای عجیب است، آن هم بین ِ دخترها که رفاقتشان هیچ تعریفی ندارد.
رفتیم پارک و قدم زدیم و از خودمان گفتیم. دیدم هنوز هم اشتراکات ِ فکری ِ زیادی داریم. حوصله‏ی ادامه تحصیل را ندارد؛ ترجیحش فعلاً ازدواج نکردن و به دنبال ِ کار است.
موقع ِ برگشتن رفتیم بستنی حاجی بابا. شیطنت‎مان مثل ِ آن زمان‏ها گل کرد و پسرک ِ بستنی‎فروش را گول زدیم تا اسکوپ‏های بزرگ بزرگ برایمان بگذارد و کلّی هم خامه و سس شکلات رویشان بریزد و بعد هم میان ِ خاطره‎بازی‎هایمان پیاله‏های نونی ِ بستنی‏مان را خرچ خرچ خوردیم و قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و خاطره بسازیم...

38

خودم خوب می‏دانم که انصافانه نیست تا بروم آب جوش درست کنم و کافی‏میکس قاطی‏اش کنم و با آخرین تکه کیکی که پسری با امید ِ وصال و شروع ِ زندگی ِ تازه برای خاسگاری‎ َم آورده و من هم جواب ِ منفی داده‏ام،  نوش ِ جان کنم.
کافی‏میکس را هورت بکشم و با کیک ِ شهرزاد بفرستمش پایین و عصر ِ دلگیر ِ پاییز تنها در خانه، حس ِ خوبی داشته باشم.
انصافانه نیست که از من خوشش آمده باشد و من نه،
انصافانه نیست که من کسی را دوست بدارم که او نه...

37

پارسال همین موقع‏ها بود؛ اواخر ِ پاییز. چند روزی بود که سر ِ چهارراهی که تا خانه‏ی ما کمتر از ده متر فاصله دارد، زمین را می‏کندند. 
خوب یادم است، مادرم گفت "فردا اول ِ ماه ِ صفر است، باید صدقه کنار بگذاریم." آن شب تا نیمه شب هم کارگران مشغول ِ کار بودند. سر و صدای خودشان و ماشین‏هایشان می‏آمد. اتاق ِ من از نظر ِ سوق الجیشی (!) نزدیک‎ترین جای خانه به آن چهارراه است و از پنجره‏ی اتاقم به راحتی می‏توان آنجا را دید زد.
همان زمان‏ها بود که از آخرالزمان و نظریه‏ی فلانی (که اسمش در خاطرم نیست) زیاد می‏گفتند. ما هم خب می‏خواندیم و می‏شنیدیم اما باور؟ نه! باور نمی‏کردیم.
تا اینکه همان شب که مطابقِ معمول از چندین سال ِ گذشته، تا نزدیکی‏های صبح بیدار بودم و لپتاپ به بغل مشغول ِ گشت و گذار در دهکده‏ی جهانی...
ناگهان یک صدای مهیبی آمد. لرزش در و دیوار و زمین را کاملاً حس کردم و خودم را از روی تخت پرت کردم وسط ِ اتاق. تنها چیزی که آن لحظه برای نجات به ذهنم رسید این بود که پنجره‏ و دیوار ِ بالای سرم اگر بریزند رویم کارم تمام است.
در همان چند صدم ِ ثانیه از شنیدن ِ صدا تا پریدن وسط ِ اتاق اول فکر کردم دنیا به آخر رسیده و صور ِ اسرافیل است که چنین ناهنجار درش دمیده شده است و فاتحه‏ی‏مان خوانده ست دیگر. دوم فکر کردم آن خانه‏ای که داشتند مقابلش گودبرداری می‏کردند فرو ریخته. سوم گفتم شایدم هم زلزله شده؛ و چهارم حدس زدم شاید توصیه‏های آقای ایمنی را رعایت نکردند و خانه‏ی‎شان منفجر شده است.
صدای جیغ و فریاد ِ زن‏های همسایه می‏آمد. رفتیم بیرون و دیدیم که خانه‏ی پشتی ِ خانه‎ی ما، که حیاطشان چسبیده به اتاق ِ من منفجر شده است. البته نه به دلیل رعایت نکردن ِ نکات ِ ایمنی. که به خاطر ِ همان گودبرداری ِ ناشیانه‏ی اداره‏ی آب که باعث شده لوله‏ی گاز آسیب ببیند و گاز در زیر ِ خانه‏ی همسایه نشت کند و بشود آنچه که نباید بشود.
آن شب من همه‏ش زیر ِ لب با خودم می‎گفتم الان سه ساعت هست که وارد ِ ماه ِ صفر شده‏ایم، حتماً صدقه کنار نگذاشتند که بلا سرشان آمده. کاملاً واضح بود که ترسیده بودم و حجم ِ آن صدا و لرزش به من شوک وارد کرده بود. تا صبح بیدار بودم و همان چند ساعتی که خوابیدم به گفته‏ی مادرم دائم حرف می‏زدم در خواب و مشوش بودم...
حالا دارد از بیرون صدایی می‏آید، پنجره‏های اتاقم می‏لرزند. یقیناً از آن ماشین‏های بزرگ است که دارد از جلوی خانه‏مان عبور می‎کند. اما انگار نمی‎گذرد، دارد همین حوالی چرخ می‏زند. از پنجره‏ نگاه می‏کنم. از آن ماشین‏های غول‏پیکر است که یک غلتک/غلطک بزرگ جلویش است و فکر می‏کنم بهشان بگویند جاده صاف کن. (همیشه از کودکی فوبیای ماشین‏های بزرگ را داشتم از کامیون و هجده‏چرخ بگیر تا تراکتور و آن چنگک‏های وحشتانکش تـــا همین جاده صاف کن‏ها.)
می‏دانید دارند چه می‏کنند؟ دارند آن گودبرداری ِ پارسال را صاف می‎کنند تا رویش آسفالت بریزند. و تمامش کنند.
فردا اول ِ ماه ِ صفر است؛ و یک سال است که خانه‏ی همسایه‏مان تبدیل به یک خرابه شده است. یک سال است که خاک ِ آن گودبرداری از لای درز ِ پنجره به اتاق ِ من می‏آید. یک سال است که دیوار و سقف ِ اتاقم ترک برداشته است...

12.02.2013

36

درست یادم نیست ترم ِ آخر بودم یا یکی قبل؛ هوش ِ مصنوعی داشتیم و استاد ِ خانمی که طبق ِ معمول با دخترها زیاد راه نمی‏آمد و به خوش‏مزه بازی ِ پسرهای کلاس لبخند ِ ژکوند می‏زد.
دروس ِ تخصصی ِ رشته‏ام را دوست داشتم، هرچند سخت بود و کمی هم نامفهوم. اما تلاش می‏کردم یادش بگیرم.
یک موجودی در آن کتاب بود که داخل ِ یک جدول زیست می‏کرد به نام Wampus. موجود ِ بوگندویی که باید حواسمان می‏بود تا با او روبرو نشویم که ما را نخورد و برویم یک طوری طلای موجود در خانه‏ی دیگر را پیدا کنیم و برنده شویم.
در همین حد به یادم می‏آید. اگر اشتباه می‏گویم به من نخندید؛ من به سختی می‎توانم حدس بزنم دیشب شام چه خورده‏ام؛ چه برسد به درسی که دو سال ِ پیش با همکاری ِ جناب ِ ناپلئون پاسش کردم.
این را می‎خواستم بگویم که برای پاس کردن ِ هوش ِ مصنوعی با خودم قرار گذاشتم که اگر نمره‎ی قبولی گرفتم اسم ِ اکانتم را در گوگل پلاس ِ خدا بیامرز بگذارم "ومپوز". همان هم شد و معروف شدم به آلا ومپوز. برای دوستان می‏گفتم که آقا نذر کردم که سه ماه مرا ومپوز صدا بزنید. و بر ما نشاط رفت.
امروز یک دوستی اسمس داد که "دارم مساله‎ی دنیای ومپوز رو می‏خونم، تازه رسیدم به دو سال پیش ِ شما مهندس"
و خودش نمی‏دانست که با همین یک اسمس مرا به کجاها می‎برد و چقدر ذوق کردم از اینکه مهندس خطاب شدم و چه خوب است گاهی به گذشته‏ای نگاه کنی که غصه دارت نکند...