1.03.2014

54

دکتر به جای دو ماه با شش هفته موافقت کرد. گفت استخوان ِ بچه جوش خورده.
گچ ِ بدنش را باز کردند. شش هفته‏ی وحشتناک برای پدر و مادرش و البته خودش، و سخت برای اطرافیان.
اولین کاری که بعد از بریدن ِ گچ کرد این بود که پایش را خم کرد. لبه‏ی گچ بدنش را زخم کرده بود. اما آرام بود. او هم لحظه شماری می‏کرد برای خلاصی از این توده‏ی سنگین و عذاب دهنده.
بعد ازاین مدت دلم ضعف می‏رفت که بغلش کنم. بویش کنم. اما تا بغلش کردم گریه‏اش در آمد. دردش آمده بود و من خودم را فحش و لعنت می‏دادم.
هفته‏ی پیش همراهشان رفتم تا غالبی که پزشکش سفارش داده بود تا به کمر و پاهایش ببندیم را تحویل بگیریم. آماده نبود، آنها را فرستادم بروند و من ماندم. موقع ِ برگشت حدود ِ نه ِ شب بود؛ مترو شلوغ‏تر از آنی بود که تصورش را می‏کردم. غالب دستم بود و نگاه‏های مردم روی آن سنگینی می‏کرد. دلم می‏خواست به هرکسی که به غالب زل زده بگویم خواهرزاده‏ام  فقط سه سالش است، لطفاً برایش دعا کنید.
امشب با فاصله از بچه نشسته بودم و صدایش می‏زدم. نگاهم می‏کرد و می‏خندید. گفتم "بیا، بیا پیش ِ خاله."
تلاش کرد. برایش سخت بود اما تقلّا کرد و چرخید و غلت زد. از صورتش مشخص بود که دردش می‏آید. اما می‏خندید؛
به شوق ِ رسیدن به من می‏خندید. تشویقش کردم، برایش دست زدم و باز هم صدایش کردم. یک بار ِ دیگر هم چرخید، رسید به من.
بغلش کردم، محکم. زیر ِ گلویش را بوسیدم و همان‏جا نفس کشیدمش، نفس ِ عمیق. بازدمم بغض بود.
نمی‏دانم بغض ِ خوشحالی بود یا غصه. خوشحالی از پیش‏رفتش، یا غصه از ناتوان بودنش، حرف نزدنش، راه نرفتنش... 
سلامتی ِ محمّدحسین همه‏ی آرزوی من شده...