دکتر به جای دو ماه با شش هفته موافقت کرد. گفت استخوان ِ بچه جوش خورده.
گچ ِ بدنش را باز کردند. شش هفتهی وحشتناک برای پدر و مادرش و البته خودش، و سخت برای اطرافیان.
اولین کاری که بعد از بریدن ِ گچ کرد این بود که پایش را خم کرد. لبهی گچ بدنش را زخم کرده بود. اما آرام بود. او هم لحظه شماری میکرد برای خلاصی از این تودهی سنگین و عذاب دهنده.
بعد ازاین مدت دلم ضعف میرفت که بغلش کنم. بویش کنم. اما تا بغلش کردم گریهاش در آمد. دردش آمده بود و من خودم را فحش و لعنت میدادم.
هفتهی پیش همراهشان رفتم تا غالبی که پزشکش سفارش داده بود تا به کمر و پاهایش ببندیم را تحویل بگیریم. آماده نبود، آنها را فرستادم بروند و من ماندم. موقع ِ برگشت حدود ِ نه ِ شب بود؛ مترو شلوغتر از آنی بود که تصورش را میکردم. غالب دستم بود و نگاههای مردم روی آن سنگینی میکرد. دلم میخواست به هرکسی که به غالب زل زده بگویم خواهرزادهام فقط سه سالش است، لطفاً برایش دعا کنید.
امشب با فاصله از بچه نشسته بودم و صدایش میزدم. نگاهم میکرد و میخندید. گفتم "بیا، بیا پیش ِ خاله."
تلاش کرد. برایش سخت بود اما تقلّا کرد و چرخید و غلت زد. از صورتش مشخص بود که دردش میآید. اما میخندید؛
به شوق ِ رسیدن به من میخندید. تشویقش کردم، برایش دست زدم و باز هم صدایش کردم. یک بار ِ دیگر هم چرخید، رسید به من.
بغلش کردم، محکم. زیر ِ گلویش را بوسیدم و همانجا نفس کشیدمش، نفس ِ عمیق. بازدمم بغض بود.
نمیدانم بغض ِ خوشحالی بود یا غصه. خوشحالی از پیشرفتش، یا غصه از ناتوان بودنش، حرف نزدنش، راه نرفتنش...
سلامتی ِ محمّدحسین همهی آرزوی من شده...