آدمها این روزها عجیب شده اند یا من در تنهایی ِ اتاقم عجیبتر هستم؟
یک. دختری روبروی تئاتر ِ شهر خودش را به گریه کردن و استیصال زده بود. برای چه؟ که با دروغ از مردم پول بگیرد. گدایی نمیکرد. دزدی نمیکرد. اخاذی هم نمیکرد. دروغ میگفت و پول از سر ِ کمک به هم نوع میگرفت...
دو. زنی ساکن در نیاوران و شاغل در دانشگاه برای برقراری تماس و خبر رساندن میخاست که شمارهشان را روی کاغذ بنویسند و به او بدهند. مبایل نداشت. امواج ِ مبایل را زیانآور میدانست و جانش را عزیز...
سه. پسری بعد از خداحافظی از دختری که دوستش داشت همانجا ایستاد و رفتنش را نگاه کرد. دختر با اینکه دوستش نداشت لحظهی آخر برگشت و برایش دست تکان داد...
چهار. پسری که ادّعای عاشقیاش گوش ِ جماعتی را پاره کرده بود حالا مدّعی شده است که "عشق یه چیزی مث ِ کشک و دوغه"
پنج. دختری بعد از دو سال برای مصاحبهی کار مقنعه به سر کرد. یاد ِ دبیرستان و دانشگاهش افتاد. فرد ِ مصاحبهگر نیامد.