1.10.2014

56

رادیو روغن ِ حبه‏ی انگور فراخوان زده بود که "حبه‏ی انگور ِ بعدی برای مادران است. برای حضور ِ دل انگیز ِ مادر؛ چه در کنارمان و چه در یادمان"
خیلی دلم می‏خواست که می‏شد و می‏توانستم من هم یک متنی بنویسم و بخوانمش، ضبط کنم و برایشان بفرستم.
فکر می‏کردم خاص باشد این‏که بگویم من بچه‏ی دو سه ساله‏ای بودم که مادرم از ترس ِ این‎ که قرار است از سرطانی که به آن مبتلاست به زودی بمیرد، مرا نوازش نمی‏کرده. مرا بغل نمی‏گرفته و نمی‏بوسیده. و همه‏ی تلاشش را کرده که مرا به خودش وابسته نکند. چند سال قبل دختر بچه‏ی ناخواسته‏اش را با غر و قهر و دعوا به دنیا آورده و حالا تصمیم گرفته، حالا مجبور شده تا از او دوری کند.
برای خاطر ِ خودش؛ برای اذیت نشدن و بهانه نگرفتنش...
نشد، چند بار به این موضوع فکر کردم. خواستم باز بخواهم تا از آن روزهایش برایم بیشتر بگوید. دلم نیامد. ترسیدم یادآوریش آزارش دهد.
پریشب اما حرفش پیش آمد. پدرم از آن روزها گفت؛ از روز ِ جراحی، از انتخاب ِ پزشکش. مادرم وسط ِ حرف‏هایش می‏پرید و از حس و حالش می‏گفت. دلم می‏خواست فقط او حرف بزند. 
گفت "جراح بعد از نمونه برداری آمد و گفت خانم باید سینه‏تون رو بردارم. ایرادی نداره؟ گفتم نه آقای دکتر. من به خاطر ِ بچه‏هام فقط می‎خوام که زنده بمونم. هر کاری که لازمه انجام بدین."
هرکاری لازم بود انجام دادند، شیمی درمانی و رادیوتراپی و همه و همه انجام شد. مادرم زنده ماند. خودش معتقد است که شفا گرفته...
حالا هر موقع درمانده که می‏شوم، دلم که می‏گیرد می‏روم بغلش تا مرا بغل کند. قدّش از من کوتاه‏تر است. یواشکی زیر ِ گلویم را می‏بوسد. موهایم را بو می‏کند و دست می‏کشد به کمرم.
همه‏ی دنیای من است مادرم، عزیزترینم...