رادیو روغن ِ حبهی انگور فراخوان زده بود که "حبهی انگور ِ بعدی برای مادران است. برای حضور ِ دل انگیز ِ مادر؛ چه در کنارمان و چه در یادمان"
خیلی دلم میخواست که میشد و میتوانستم من هم یک متنی بنویسم و بخوانمش، ضبط کنم و برایشان بفرستم.
فکر میکردم خاص باشد اینکه بگویم من بچهی دو سه سالهای بودم که مادرم از ترس ِ این که قرار است از سرطانی که به آن مبتلاست به زودی بمیرد، مرا نوازش نمیکرده. مرا بغل نمیگرفته و نمیبوسیده. و همهی تلاشش را کرده که مرا به خودش وابسته نکند. چند سال قبل دختر بچهی ناخواستهاش را با غر و قهر و دعوا به دنیا آورده و حالا تصمیم گرفته، حالا مجبور شده تا از او دوری کند.
برای خاطر ِ خودش؛ برای اذیت نشدن و بهانه نگرفتنش...
نشد، چند بار به این موضوع فکر کردم. خواستم باز بخواهم تا از آن روزهایش برایم بیشتر بگوید. دلم نیامد. ترسیدم یادآوریش آزارش دهد.
پریشب اما حرفش پیش آمد. پدرم از آن روزها گفت؛ از روز ِ جراحی، از انتخاب ِ پزشکش. مادرم وسط ِ حرفهایش میپرید و از حس و حالش میگفت. دلم میخواست فقط او حرف بزند.
گفت "جراح بعد از نمونه برداری آمد و گفت خانم باید سینهتون رو بردارم. ایرادی نداره؟ گفتم نه آقای دکتر. من به خاطر ِ بچههام فقط میخوام که زنده بمونم. هر کاری که لازمه انجام بدین."
هرکاری لازم بود انجام دادند، شیمی درمانی و رادیوتراپی و همه و همه انجام شد. مادرم زنده ماند. خودش معتقد است که شفا گرفته...
حالا هر موقع درمانده که میشوم، دلم که میگیرد میروم بغلش تا مرا بغل کند. قدّش از من کوتاهتر است. یواشکی زیر ِ گلویم را میبوسد. موهایم را بو میکند و دست میکشد به کمرم.
همهی دنیای من است مادرم، عزیزترینم...