این مدت سَر و کارم با پدر و مادرها زیاد شده است؛ میآیند برای انجام ثبت ِ نام فرزندانشان که به عهدهی من است. هرکدامشان یک مدل هستند. بخواهم دسته بندی کنم؛ به اندازه همهی آنهایی که آمدند باید تقسیمشان کنم.
مورد ِ امروز اما فرق داشت؛ بی آنکه بدانم آن آقا چه سمتی در کجا دارد و حتی قبل از اینکه اسمش را بپرسم مثل ِ دیگر والدین احترامش کردم، از خراب بودن ِ آسانسور که موجب شده بود دو طبقه را با عصا زدن بالا بیاید عذرخواهی کردم.
راهنمایی َش کردم برای انجام مراحل ثبت نام. همهی اینها جزو وظایفم است.
آخر ِ کار چه شد؟ متوجه شدم که یکی از دوستان صمیمی شخص اول مملکت هستند! انسانی بسیار خوشبرخورد و با شخصیت به تمام معنا. مرا همراه رانندهاش علی رغم اصرارم برای پیاده شدن جلوی ایستگاه مترو نزدیک محل ِ کار، تا جلو در ترمینال جنوب رساندند. چرا؟
چون میدانست بعد از ساعت اداری آمده و من به خاطرش بیشتر ماندهام.
تووی راه برایم صحبت میکرد؛ حرف به اینجا رسید که اگر یک وقتی کسی طوری رفتار کرد که موجب ناراحتی تو شد، تو طوری رفتار کن که موجب شرمندگی ِ او شوی.
من امروز کار ِ بدی نکرده بودم، اما شرمندهی محبت و بزرگواری ِ آن مرد شدم.
سلامت بمانی حاج فرهاد...