8.10.2014

81

این مدت سَر و کارم با پدر و مادرها زیاد شده است؛ می‎آیند برای انجام ثبت ِ نام فرزندانشان که به عهده‎ی من است. هرکدامشان یک مدل هستند. بخواهم دسته بندی کنم؛ به اندازه همه‎ی آنهایی که آمدند باید تقسیمشان کنم.
مورد ِ امروز اما فرق داشت؛ بی آنکه بدانم آن آقا چه سمتی در کجا دارد و حتی قبل از اینکه اسمش را بپرسم مثل ِ دیگر والدین احترامش کردم، از خراب بودن ِ آسانسور که موجب شده بود دو طبقه را با عصا زدن بالا بیاید عذرخواهی کردم.
راهنمایی َش کردم برای انجام مراحل ثبت نام. همه‎ی این‎ها جزو وظایفم است.
آخر ِ کار چه شد؟ متوجه شدم که یکی از دوستان صمیمی شخص اول مملکت هستند! انسانی بسیار خوش‎برخورد و با شخصیت به تمام معنا. مرا همراه راننده‎اش علی رغم اصرارم برای پیاده شدن جلوی ایستگاه مترو نزدیک محل ِ کار، تا جلو در ترمینال جنوب رساندند. چرا؟
چون می‎دانست بعد از ساعت اداری آمده و من به خاطرش بیشتر مانده‎ام.
تووی راه برایم صحبت می‎کرد؛ حرف به اینجا رسید که اگر یک وقتی کسی طوری رفتار کرد که موجب ناراحتی تو شد، تو طوری رفتار کن که موجب شرمندگی ِ او شوی.
من امروز کار ِ بدی نکرده بودم، اما شرمنده‎ی محبت و بزرگواری ِ آن مرد شدم. 
سلامت بمانی حاج فرهاد...