اولش با خدا قرار مداری نداشتم؛ فقط دعا میکردم و میخواستم که بشه.
بعد گفتم شاید باید مهلت بذارم براش؛ دعا کنم تا فلان روز اتفاق بیوفته.
حالا هیچی نمیگم. میگم ها؛ اما کم. با ترس، با دلهره از اینکه نکنه خیر نباشه و بشه؛ یا نکنه همه دعاهام بی فایده باشه و نشه.
خیلی بکن نکن میگم به خدا، ازش خجالت میکشم که من بندهام و وظیفهم چیز ِ دیگهست.
چه کنم اما که همهی امیدم فقط خداست...