8.10.2014

83

اولش با خدا قرار مداری نداشتم؛ فقط دعا می‎کردم و میخواستم که بشه.
بعد گفتم شاید باید مهلت بذارم براش؛ دعا کنم تا فلان روز اتفاق بیوفته.
حالا هیچی نمی‎گم. می‎گم ها؛ اما کم. با ترس، با دلهره از اینکه نکنه خیر نباشه و بشه؛ یا نکنه همه دعاهام بی فایده باشه و نشه.
خیلی بکن نکن میگم به خدا، ازش خجالت میکشم که من بنده‎ام و وظیفه‏‎م چیز ِ دیگه‎ست. 
چه کنم اما که همه‎ی امیدم فقط خداست...