میدانید؟
از همان روزهاییست که دوست ندارم بنویسمشان. تا ثبت نشوند و از یادم بروند.
چه کنم اما؟ بنویسم؟ بگویم که درماندهتر از همیشهام. بگویم نا امیدتر از همیشهام.
بگویم امروز تولد ِ خواهرزادهی سه سالهام بود و او حتا نمیتوانست شمع ِ تولدش را فوت کند. ما برایش شعر خواندیم و دست زدیم و شمع را فوت کردیم با آرزوی اینکه سلامتیاش را به دست آورد.
بگویم این روزها میبینم که مادرم دارد ذره ذره آب میشود و هیچ کاری از دستم برنمیآید.
بگویم که زندگی مدتهاست با من سر ِ یاری ندارد.
دیدید؟ گفتم. نوشتم...