12.27.2013

50

می‏دانید؟
از همان روزهایی‏ست که دوست ندارم بنویسمشان. تا ثبت نشوند و از یادم بروند.
چه کنم اما؟ بنویسم؟ بگویم که درمانده‏تر از همیشه‏ام. بگویم نا امیدتر از همیشه‏ام. 
بگویم امروز تولد ِ خواهرزاده‏ی سه ساله‏ام بود و او حتا نمی‏توانست شمع ِ تولدش را فوت کند. ما برایش شعر خواندیم و دست زدیم و شمع را فوت کردیم با آرزوی این‏که سلامتی‏اش را به دست آورد.
بگویم این روزها می‏بینم که مادرم دارد ذره ذره آب می‎شود و هیچ کاری از دستم برنمی‎آید.
بگویم که زندگی مدت‏هاست با من سر ِ یاری ندارد.
دیدید؟ گفتم. نوشتم...