محبوب بودن و دوست داشته شدن را دوست دارم؛ فکر میکنم خیلیها اینطورند.
عقدهاش را ندارم البته، در همان حدی که مثلاً دوستانم وقتی جایی میروند یا چیزی میبینند یا میشنوند یا میخورند یا هرچه، که میدانند من آنجا یا آنچیز یا آنغذا یا آنموزیک یا هرچه را دوست دارم، از من یاد کنند. در دلشان و بین ِ خودشان، همان لحظه به من هم نگفتند، نگفتند. شاید بعدها یک روزی که صحبت کردیم برایم تعریف کنند.
گوگل ریدر را همان زمانها که بود دوست میداشتم، به نوعی ترسم از نوشتن با گودر ریخت. چند دوست ِ خوب از آن روزها پیدا کردم که برایم ماندنی شدند.
دو سال ِ پیش گوگل ریدر را از دست دادیم و غصهاش را خوردم.از آن به بعد هرجا خواستم بنویسم نشد که نشد.
دو سال ِ پیش گوگل ریدر را از دست دادیم و غصهاش را خوردم.از آن به بعد هرجا خواستم بنویسم نشد که نشد.
تا اینکه گودر ِ ملّی را یک سوپرهیرویی برایمان ساخت. آنقدر ذوق زده بودم که برای رفع ِ ایرادات و سرپا نگهداشتنش هرکاری میتوانستم انجام میدادم. نمیدانم معروف شده بودم آنجا یا محبوب یا شایدم چیز دیگری بود. هرچه بود از خواندن و نوشتن و بودن در آن محیط لذت ِ وافر میبردم.
اما چندبار آنقدر درگیر ِ اتفاقات و مسائل ِ شخصی شدم که ترجیح دادم بگذارم و بروم. شل و سفت کردم.
یک شب بالاخره تصمیم گرفتم و اکانت ِ گودر و وبلاگهایم را با هم دیلیت کردم و خلاص.
نمیگویم همه را دوست داشتم؛ اما دلم واقعاً برای بعضیها تنگ شده بود. وبلاگ را اینجا دست و پا کردم و اکانت ِ پنهانی را در گودر.
حالا میروم سر میزنم و میبینم هنوز هم کسانی هستند که نوت بزنند و از من یاد کنند؛ دلم قنج میرود.
دیدم وقتی یکی از یوزرها خواسته بود تا برای خواهرزاده ام دعا کنند که جراحیاش خوب پیش برود و دردش آرام شود، کلی آروزی سلامتی و امید و انرژی مثبت آنجا کامنت و لایک شده بوده.
آن وسطها نوت میزنم گاهی، کامنت برایشان میگذارم و لایکشان میکنم. آنها دیگر مرا نمیشناسند. اما من هستم، مثل ِ آن وقتها محبوب نیستم؛ اما هستم و دوستشان دارم...