12.08.2013

43

محبوب بودن و دوست داشته شدن را دوست دارم؛ فکر می‏کنم خیلی‏ها این‏طورند.
عقده‏اش را ندارم البته، در همان حدی که مثلاً دوستانم وقتی جایی می‏روند یا چیزی می‏بینند یا می‏شنوند یا می‎خورند یا هرچه، که می‎دانند من آن‏جا یا آن‏چیز یا آن‏غذا یا آن‏موزیک یا هرچه را دوست دارم، از من یاد کنند. در دلشان و بین ِ خودشان، همان لحظه به من هم نگفتند، نگفتند. شاید بعدها یک روزی که صحبت کردیم برایم تعریف کنند.
‏گوگل ریدر را همان زمان‎ها که بود دوست می‏داشتم، به نوعی ترسم از نوشتن با گودر ریخت. چند دوست ِ خوب از آن روزها پیدا کردم که برایم ماندنی شدند.
دو سال ِ پیش گوگل ریدر را از دست دادیم و غصه‏اش را خوردم.از آن به بعد هرجا خواستم بنویسم نشد که نشد.
تا اینکه گودر ِ ملّی را یک سوپرهیرویی برایمان ساخت. آنقدر ذوق زده بودم که برای رفع ِ ایرادات و سرپا نگه‏داشتنش هرکاری می‏توانستم انجام می‏دادم. نمی‏دانم معروف شده بودم آن‎جا یا محبوب یا شایدم چیز دیگری بود. هرچه بود از خواندن و نوشتن و بودن در آن محیط لذت ِ وافر می‏بردم.
اما چندبار آن‎قدر درگیر ِ اتفاقات و مسائل ِ شخصی شدم که ترجیح دادم بگذارم و بروم. شل و سفت کردم.
یک شب بالاخره تصمیم گرفتم و اکانت ِ گودر و وبلاگ‏هایم را با هم دیلیت کردم و خلاص.
نمی‎گویم همه‏ را دوست داشتم؛ اما دلم واقعاً برای بعضی‏ها تنگ شده بود. وبلاگ را اینجا دست و پا کردم و اکانت ِ پنهانی را در گودر.
حالا می‏روم سر می‏زنم و می‏بینم هنوز هم کسانی هستند که نوت بزنند و از من یاد کنند؛ دلم قنج می‏رود.
دیدم وقتی یکی از یوزرها خواسته بود تا برای خواهرزاده ام دعا کنند که جراحی‏اش خوب پیش برود و دردش آرام شود، کلی آروزی سلامتی و امید و انرژی مثبت آن‏جا کامنت و لایک شده بوده.
آن وسط‏ها نوت می‏زنم گاهی، کامنت برایشان می‎گذارم و لایکشان می‎کنم. آن‏ها دیگر مرا نمی‎شناسند. اما من هستم، مثل ِ آن وقت‏ها محبوب نیستم؛ اما هستم و دوستشان دارم...