12.03.2013

37

پارسال همین موقع‏ها بود؛ اواخر ِ پاییز. چند روزی بود که سر ِ چهارراهی که تا خانه‏ی ما کمتر از ده متر فاصله دارد، زمین را می‏کندند. 
خوب یادم است، مادرم گفت "فردا اول ِ ماه ِ صفر است، باید صدقه کنار بگذاریم." آن شب تا نیمه شب هم کارگران مشغول ِ کار بودند. سر و صدای خودشان و ماشین‏هایشان می‏آمد. اتاق ِ من از نظر ِ سوق الجیشی (!) نزدیک‎ترین جای خانه به آن چهارراه است و از پنجره‏ی اتاقم به راحتی می‏توان آنجا را دید زد.
همان زمان‏ها بود که از آخرالزمان و نظریه‏ی فلانی (که اسمش در خاطرم نیست) زیاد می‏گفتند. ما هم خب می‏خواندیم و می‏شنیدیم اما باور؟ نه! باور نمی‏کردیم.
تا اینکه همان شب که مطابقِ معمول از چندین سال ِ گذشته، تا نزدیکی‏های صبح بیدار بودم و لپتاپ به بغل مشغول ِ گشت و گذار در دهکده‏ی جهانی...
ناگهان یک صدای مهیبی آمد. لرزش در و دیوار و زمین را کاملاً حس کردم و خودم را از روی تخت پرت کردم وسط ِ اتاق. تنها چیزی که آن لحظه برای نجات به ذهنم رسید این بود که پنجره‏ و دیوار ِ بالای سرم اگر بریزند رویم کارم تمام است.
در همان چند صدم ِ ثانیه از شنیدن ِ صدا تا پریدن وسط ِ اتاق اول فکر کردم دنیا به آخر رسیده و صور ِ اسرافیل است که چنین ناهنجار درش دمیده شده است و فاتحه‏ی‏مان خوانده ست دیگر. دوم فکر کردم آن خانه‏ای که داشتند مقابلش گودبرداری می‏کردند فرو ریخته. سوم گفتم شایدم هم زلزله شده؛ و چهارم حدس زدم شاید توصیه‏های آقای ایمنی را رعایت نکردند و خانه‏ی‎شان منفجر شده است.
صدای جیغ و فریاد ِ زن‏های همسایه می‏آمد. رفتیم بیرون و دیدیم که خانه‏ی پشتی ِ خانه‎ی ما، که حیاطشان چسبیده به اتاق ِ من منفجر شده است. البته نه به دلیل رعایت نکردن ِ نکات ِ ایمنی. که به خاطر ِ همان گودبرداری ِ ناشیانه‏ی اداره‏ی آب که باعث شده لوله‏ی گاز آسیب ببیند و گاز در زیر ِ خانه‏ی همسایه نشت کند و بشود آنچه که نباید بشود.
آن شب من همه‏ش زیر ِ لب با خودم می‎گفتم الان سه ساعت هست که وارد ِ ماه ِ صفر شده‏ایم، حتماً صدقه کنار نگذاشتند که بلا سرشان آمده. کاملاً واضح بود که ترسیده بودم و حجم ِ آن صدا و لرزش به من شوک وارد کرده بود. تا صبح بیدار بودم و همان چند ساعتی که خوابیدم به گفته‏ی مادرم دائم حرف می‏زدم در خواب و مشوش بودم...
حالا دارد از بیرون صدایی می‏آید، پنجره‏های اتاقم می‏لرزند. یقیناً از آن ماشین‏های بزرگ است که دارد از جلوی خانه‏مان عبور می‎کند. اما انگار نمی‎گذرد، دارد همین حوالی چرخ می‏زند. از پنجره‏ نگاه می‏کنم. از آن ماشین‏های غول‏پیکر است که یک غلتک/غلطک بزرگ جلویش است و فکر می‏کنم بهشان بگویند جاده صاف کن. (همیشه از کودکی فوبیای ماشین‏های بزرگ را داشتم از کامیون و هجده‏چرخ بگیر تا تراکتور و آن چنگک‏های وحشتانکش تـــا همین جاده صاف کن‏ها.)
می‏دانید دارند چه می‏کنند؟ دارند آن گودبرداری ِ پارسال را صاف می‎کنند تا رویش آسفالت بریزند. و تمامش کنند.
فردا اول ِ ماه ِ صفر است؛ و یک سال است که خانه‏ی همسایه‏مان تبدیل به یک خرابه شده است. یک سال است که خاک ِ آن گودبرداری از لای درز ِ پنجره به اتاق ِ من می‏آید. یک سال است که دیوار و سقف ِ اتاقم ترک برداشته است...