دیروز بعد از مدتها میّسر شد که با صمیمیترین دوستم بروم بیرون و با هم کمی قدم بزنیم. همیشه فکر میکردم صمیمیترین دوستم یک دختر ِ دیگر است، که نبود. که حتی دیگر دوستم هم نیست. گاهی هم آن یکی دیگر را که هم محلهایمان بود صمیمیترین میدانستم چون نزدیک هستیم و در ارتباط و از کوچکترین اتفاقات ِ زندگی ِ هم باخبر. اما صمیمیترین نیست. نمیدانم شاید هم تعریف ِ درستی از صمیمی ندارم. چقدر گفتم صمیمی در همین چند خط.
اجازه بدهید یک بار دیگر هم بگویم، بگویم که حالا مطمئنم صمیمیترین دوستم تمام ِ این دوران همین دختری بود که دیروز دیدمش. اسمش را بگذارم "سپیده" بهترین دوستم.
متولد ِ ماه ِ اسفند است و دوازده روز از من بزرگ تر. از سال دوم راهنمایی همکلاسی بودیم، دو میز جلوتر از من مینشست. از اول ِ دبیرستان بغل دستیام شد و تا پیش دانشگاهی کنار ِ هم روی ِ یک نیمکت نشستیم.
دیروز یاد ِ خاطرات میکردیم؛ تقلبهای مخصوص ِ خودمان سر ِ امتحانها، لقمههای نون پنیر گردو که نوبتی میآوردیم، سیبی که دوتایی از هر طرف گاز میزدیم، پاکتهای شیر بچهها را که احتکار میکردیم و تهدیگهای ماکارونی ِ نهار ِ مدرسه که هرکس زرنگ بود زودتر تهدیگش را میخورد تا کسی نقاپدش.
امسال دوستیمان دوازده ساله شد. تنها دوستی که هیچ وقت ِ هیچ وقت ناراحتم نکرد. هیچوقت حتی دلخوری و کدروتی هم بینمان پیش نیامد. از آن رکوردهای عجیب است، آن هم بین ِ دخترها که رفاقتشان هیچ تعریفی ندارد.
رفتیم پارک و قدم زدیم و از خودمان گفتیم. دیدم هنوز هم اشتراکات ِ فکری ِ زیادی داریم. حوصلهی ادامه تحصیل را ندارد؛ ترجیحش فعلاً ازدواج نکردن و به دنبال ِ کار است.
موقع ِ برگشتن رفتیم بستنی حاجی بابا. شیطنتمان مثل ِ آن زمانها گل کرد و پسرک ِ بستنیفروش را گول زدیم تا اسکوپهای بزرگ بزرگ برایمان بگذارد و کلّی هم خامه و سس شکلات رویشان بریزد و بعد هم میان ِ خاطرهبازیهایمان پیالههای نونی ِ بستنیمان را خرچ خرچ خوردیم و قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و خاطره بسازیم...