12.03.2013

39

دیروز بعد از مدت‏ها میّسر شد که با صمیمی‏ترین دوستم بروم بیرون و با هم کمی قدم بزنیم. همیشه فکر می‏کردم صمیمی‏ترین دوستم یک دختر ِ دیگر است، که نبود. که حتی دیگر دوستم هم نیست. گاهی هم آن یکی دیگر را که هم محله‏ایمان بود صمیمی‏ترین می‏دانستم چون نزدیک هستیم و در ارتباط و از کوچکترین اتفاقات ِ زندگی ِ هم باخبر. اما صمیمی‏ترین نیست. نمی‎دانم شاید هم تعریف ِ درستی از صمیمی ندارم. چقدر گفتم صمیمی در همین چند خط.
اجازه بدهید یک بار دیگر هم بگویم، بگویم که حالا مطمئنم صمیمی‏ترین دوستم تمام ِ این دوران همین دختری بود که دیروز دیدمش. اسمش را بگذارم "سپیده" بهترین دوستم.
متولد ِ ماه ِ اسفند است و دوازده روز از من بزرگ تر. از سال دوم راهنمایی هم‎کلاسی بودیم، دو میز جلوتر از من می‏نشست. از اول ِ دبیرستان بغل دستی‏ام شد و تا پیش دانشگاهی کنار ِ هم روی ِ یک نیمکت نشستیم.
دیروز یاد ِ خاطرات می‏کردیم؛ تقلب‏های مخصوص ِ خودمان سر ِ امتحان‏ها، لقمه‏های نون پنیر گردو که نوبتی می‏آوردیم، سیبی که دوتایی از هر طرف گاز می‏زدیم، پاکت‏های شیر بچه‏ها را که احتکار می‏کردیم و ته‏دیگ‏های ماکارونی ِ نهار ِ مدرسه که هرکس زرنگ بود زودتر ته‏دیگش را می‏خورد تا کسی نقاپدش.
امسال دوستی‏مان دوازده ساله شد. تنها دوستی که هیچ وقت ِ هیچ وقت ناراحتم نکرد. هیچ‏وقت حتی دلخوری و کدروتی هم بینمان پیش نیامد. از آن رکوردهای عجیب است، آن هم بین ِ دخترها که رفاقتشان هیچ تعریفی ندارد.
رفتیم پارک و قدم زدیم و از خودمان گفتیم. دیدم هنوز هم اشتراکات ِ فکری ِ زیادی داریم. حوصله‏ی ادامه تحصیل را ندارد؛ ترجیحش فعلاً ازدواج نکردن و به دنبال ِ کار است.
موقع ِ برگشتن رفتیم بستنی حاجی بابا. شیطنت‎مان مثل ِ آن زمان‏ها گل کرد و پسرک ِ بستنی‎فروش را گول زدیم تا اسکوپ‏های بزرگ بزرگ برایمان بگذارد و کلّی هم خامه و سس شکلات رویشان بریزد و بعد هم میان ِ خاطره‎بازی‎هایمان پیاله‏های نونی ِ بستنی‏مان را خرچ خرچ خوردیم و قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و خاطره بسازیم...