پشیمانی از آن حسهاییست که سن و سال نمیشناسد؛ شدّت و حدّت و اثرش البته به سن ِ آدمی بستگی دارد. این روزها بیشتر از هر زمان ِ دیگری پشیمانم. آنقدری که اگر امکانش فراهم بود چهرهام را هم شطرنجی میکردم.
پشیمانی َم از آن مدلهاست که لازم نیست فرد ِ دیگری اشتباهم را گوشزد کند یا تذکر بدهد؛ خیلی هم به طور ِ شخصی پشیمان میشوم. و این پروسهی عمل تا پشیمانی بسیار سریع صورت میگیرد. هنوز انجام ِ فعل تمام نشده احساس ِ ندامت بر من مستولی میشود و جز تأسف و پشیمانی راهی باقی نمیماند.
پشیمانی در من توأم با درد است؛ از درد ِ کتف و قفسهی سینه گرفته تا دستها و سر و چشمها. نه خیر بنده آنقدر فرتوت نشدهام که بدنم به درد بیوفتد. علّت ِ همهی این دردها از پشیمانیست. درست مانند ِ همان که دکترها میگویند عصبیست.
کلّی حرف داشتم از نادم بودنم برایتان بزنم، اما خب از بخت و اقبال ِ خوشتان هیچ کدام از فکرهایی که در اتوبوس داشتند سرم را منهدم میکردند در ذهنم نمانده.
تنها نصیحت ِ من به شما این است که تلاش کنید انسانهای پشیمان را دوست بدارید. آنها شاید آرام و حتی شاد به نظر برسند اما دردشان زیاد است. بنده خودم درد ِ فلان کشیدهام که مپرس.
و دیگر اینکه پشیمانی مانند ِ دیوانگیست، به دنبال ِ شاخ و دم نباشید...