5.10.2014

67

بین ِ خودمان بماند، فوبیای آشنا شدن با آدم‎های جدید دارم. نمی‎دانم فوبیا انتخاب ِ مناسبی هست یا نه؛ اما تنها همین واژه به ذهنم رسید. 
حالت ِ اولش این است که خودم مشتاق ِ آشنایی با یک نفر باشم؛ معذب می‎شوم. اگر یک قدم برمی‎دارم دوست دارم او هم بفهمد و جلو بیاید، یا لااقل رضایتش را ابراز کند؛ اگر از حسّش آگاه نباشم شل و سفت می‎کنم  و همین می‏‏‎شود آفت ِ آشنایی.
حالت ِ دوم چگونه ری اکشن نشان دادن به کسانی که می‎خواهند با من آشنا شوند است. این‏‎که از قصد و نیّتشان باخبر شوم پروسه‎ای‎ست بس سخت و زمان‎بر. که با توجه به سوابق ِ این‎جانب، اغلب در شناخت ِ انسان‎ها ضعیف عمل می‏‌کنم.
حالت ِ سوم هم زمانی می‎شود که کاملاً اتفاقی و ندانسته و ناشناخته یک نفر جلوی شما می ایستد و می‎دانید که قرار است چند ساعتی را با هم بگذرانید، و احتمال ِ دیدن ِ دوباره‎ی این شخص بعید است.
 برای من این موقعیت آن زمانی است که می‎توانم خودم باشم. نترسم، معذب نشوم. سخت نگیرم و از هرچه خواستم صحبت کنم. همین‏‎طور هم شد. دو روز پیش. آنقدر کنارش آرام قدم برمی‎داشتم و هنگام ِ صبحت کردن راحت و راضی بودم که یادم نمی‎آید آخرین بار چه زمانی چنین احساسی را تجربه کرده بودم. 
دو سه سالی از من کوچکتر بود، به نظرم هم‎سن می‎آمدیم. رفتارش سنجیده و مهربان و آرام بود. همان چند ساعت کافی بود تا خودش را در دلم جای دهد. برایم گفت "انگار که سال‎هاست با هم دوست هستیم." گفت که "دوست دارم همین‎جا وسط ِ شلوغی ِ جمعیت بغلت کنم." من هم دقیقاً همین حس را داشتم.
لذت بخش‏‎ترین اتفاق ِ آن روز آشنایی با فاطمه بود؛ کاش یک روزی بروم شیراز و باز هم فاطمه را ببینم...