از یک جایی به بعد میفهمی که بزرگ شده ای؛
وقتی بعد از خوردن ِ زردآلو هسته اش را برنمیداری ببری بشکنی دانهاش را بخوری،
وقتی با دیدن ِ قاصدک سراغش نمیروی، با چشمهای بسته آرزو و فوتش نمیکنی،
وقتی موقع ِ غذا خوردن حواست به قلم ِ خورش نیست که بگویی مغزش را من میخواهم،
وقتی که نزدیک شدن به تاریخ ِ تولدت خوشحالت نکند یا حسّی نداشته باشی، یا نگرانت کند،