5.16.2014

71

نزدیک ِ غروب بود؛ مامان صدام زد که یه چادر ببَرم براش تا اندازه‏‎ی همون پارچه‎ی چادر رو بُرش بزنه. گفت "جمعه خوبه برای چادر دوختن، الان می‎بُرم، فردا پس‎فردا که حوصله‏‎م گرفت می‎دوزمش" هیچی نگفتم. سر ِ چادر رو گرفته بودم و با پارچه جفت می‎کردم.
یه دفه سینه‎م تیر کشید؛ اون‎قد شدید بود که پارچه از دستم افتاد و شروع کردم به ماساژ دادنش. مامان ترسید و پرسید که چی شد؟ بازم هیچی نگفتم؛ ابروهام از درد گره خورده بود توو هم و صدام در نمیومد. دیدم مامان داره زیر لب یه چیزی می‏‎خونه تند تند فوت می‎کنه بهم. یکمی که دردش کمتر شد ولش کردم؛ پارچه رو از سر گرفتم. 
گفت چی بود؟ گفتم هیچی، تیر کشید یه دفه. گفت سابقه داشته این‎طوری تیر بکشه؟ گفتم نه زیاد.
تا آخر ِ کار دائم یواش یواش دعا می‎خوند و فوت می‎کرد سمت ِ من.
وضو گرفته بودم، قبل از نماز نگاه به آینه کردم چشمام بی حال شده بودن؛ می‎خواستم سرمه بکشم که باز تیر کشید سینه‎م. ماساژش دادم تا آروم بگیره. تی‎شرتم رو زدم بالا؛ دست گذاشتم روی جای درد و آروم فشار دادم. چشمام رو بسته بودم تا شاید بهتر بتونم حس کنم اگه چیزی اونجاست. هیچی نبود. یکمی حوالیش رو هم لمس کردم اما هیچ توده، تورم یا حالت غیرطبیعی حس نکردم. 
با خودم گفتم لابد اینم از علائم ِ جدید ِ قبل از پریوده. درسته که خیلی وقتا از خدا خواستم که زودتر بمیرم؛ اما بعیده اینقد مستجاب الدّعوه باشم و به این زودی یه بلایی سرم بیاد؛ اونم با اون چیزایی که مامان خوند و فوت کرد به من که هیچ...
سر ِ شام هم تکرار شد؛ طوری که مامان بابا متوجه نشن مچ دستم رو آروم کشیدم روی سینه‎م و به این فکر کردم که چند روز دیگه مونده تا پریود بشم؟