بیرون از خانه بودن و هم کلام شدن با آدمهای نا آشنا در اتوبوس و مترو هر کدام ماجرای خاص ِ خودش را دارد.
امروز در مترو کنار ِ خانم ِ بارداری ایستاده بودم که شش روز ِ دیگر دخترش به دنیا میآمد، پرنیا.
در اتوبوس ستایش که هنوز بلد نبود چند سالش است و مادرش، مرا کنار ِ خودشان جا دادند تا کل ِ راه را نایستم.
اولی از سختیها و مشقتهای دوران بارداری برایم گفت؛ و دومی از سرنوشت خواهرش که بعد از یازده سال زندگی مشترک با کمک مؤسسه رویان بچه دار میشوند و دو هفته بعد پدر ِ بچه در تصادف کشته میشود؛ مادر ِ بچه هم بعد از چند ماه و گذراندن همهی دوره های افسردگی یک شب ِ زمستانی بر اثر ِ نشت ِ گاز خفه میشود و میمیرد. بچهی چند ماهه را عمویش به فرزندی قبول میکند.
زن اشکهایش را پاک میکرد و من فاتحه میخواندم...