5.15.2014

69

بیرون از خانه بودن و هم کلام شدن با آدم‎های نا آشنا در اتوبوس و مترو هر کدام ماجرای خاص ِ خودش را دارد.
امروز در مترو کنار ِ خانم ِ بارداری ایستاده بودم که شش روز ِ دیگر دخترش به دنیا می‏‎آمد، پرنیا.
در اتوبوس ستایش که هنوز بلد نبود چند سالش است و مادرش، مرا کنار ِ خودشان جا دادند تا کل ِ راه را نایستم. 
اولی از سختی‎ها و مشقت‎های دوران بارداری برایم گفت؛ و دومی از سرنوشت خواهرش که بعد از یازده سال زندگی مشترک با کمک مؤسسه رویان بچه دار می‎شوند و دو هفته بعد پدر ِ بچه در تصادف کشته می‎شود؛ مادر ِ بچه هم بعد از چند ماه و گذراندن همه‎ی دوره های افسردگی یک شب ِ زمستانی بر اثر ِ نشت ِ گاز خفه می‎شود و می‎میرد. بچه‏‏‎ی چند ماهه را عمویش به فرزندی قبول می‎کند.
زن اشک‎هایش را پاک می‎کرد و من فاتحه می‎خواندم...